mew(yoonmin)

1.4K 161 9
                                    

با دیدن کافه رو به روش قدم هاشو تند تر کرد تا بهش برسه...از هوای سرد متنفر بود و از شانس بدش توی اولین روز کاریش هوا به شدت سوز داشت...
با رسیدن به کافه درش و باز کردو خودش و داخل انداخت...
با برخورد هوای گرم و مطبوع کافه که با عطر قهوه و انواع نوشیدنی ها پر شده بود لبخند کوچیکی رو لباش نشست امابا برخورد چیز نرمی به پاش لبخندش جمع شدو با تعجب سرشو پایین انداخت تا از ماهیت اون چیز مطلع بشه...
با دیدن گربه سفید و خاکستری ای که خودشو به پاش میمالید متعجب تر شد...

مگه گربه ها میتونن داخل کافه باشن؟؟سوالی بود که در لحظه به ذهنش رسید

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

مگه گربه ها میتونن داخل کافه باشن؟؟
سوالی بود که در لحظه به ذهنش رسید...
ولی با بلند کردن سرشو دیدن چندین گربه دیگه توی کافه جواب سوالشو گرفت...
اون به یه کافه حیوانات اومده بود...
_خیلی خوش اومدین اقا....
با شنیدن صدای نرم و لطیفی نگاهشو به سمت اون برگردوند....
اون نمیتونه انسان باشه...
از ذهنش گذشت...
موهای صورتی خوش رنگش روی صورتش ریخته بود و پیراهن سفیدش جذابیتشو چندین برابر کرده بود...
و لبای پف کردع صورتیش....یونگی نمیتونست چشماشو از رو اونا برداره..

_اوه مثل اینکه سالیوان خیلی از شما خوشش اومده

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


_اوه مثل اینکه سالیوان خیلی از شما خوشش اومده...اون خیلی مغروره و این یکم عجیبه خودش اومده سمتتون...
اون با لبخند گفت.‌..
+که...که،اینطور....
یونگی با لکنت گفت
_اوه ببخشید بفرمایید این سمت...
یونگی از جاش بلند شد و مسخ شده پشت سر اون راه افتاد و روی صندلی ای که اون عقب کشیده بود نشست...
_خوب قربان...چی میل میکنید براتون بیارم؟؟
یونگی زبونش و روی لب خشک شدش کشید...
+یه موکا...
_حتما ...دیگه چی؟؟
اون بعد از یادداشت کردن سفارش یونگی گفت..
+و...و یه کیک پرتقالی...
_حتما قربان...یکم دیگه میارم خدمتتون....
یونگی با نگاهش رفتن اون رو دنبال کرد...
بعداز ناپدید شدنش یونگی نگاهشو از راه رفته اون برداشت و به سالیوان که روی میز برای خودش دراز کشیده بودو به یونگی نگاه میکرد دوخت...
+اون خیلی خوشگله...
به سالیوان گفت...
سالیوان جوری که انگار حرف یونگی رو فهمیده سرشو تکون داد...
+اه...پاک خل شدم....دارم با یه گربه درباره کراشی که ده دیقه هم نمیشه پیداش کردم حرف میزنم...
سالیوان پنجشو روی دست یونگی گذاشت..
+حس میکنم داری بهم میگی براش تلاش کنم سالیوان..
اون گربه دوباره پنجشو روی دست یونگی گذاشت...
+ حتما اینکارو میکنم...
یونگی با لبخند لثه ایش گفت و همون لحظه صدای چلیک دوربین عکاسی به گوشش خورد...
با تعجب برگشت و دوباره اون رو دید که اینبار یه دوربین دستش بود و ظاهرا داشت از اون عکس میگرفت...
_اوه خیلی ببخشید...ولی فقط رفتارتون با سالیوان خیلی کیوت بود..نتونستن ازش بگذرم...راستش من یه کالکشن عکس از مشتریها و گربه ها دارم....میتونم عکس شمارو هم به اون اضافه کنم؟؟؟
یونگی دوباره خشکش زده بود..با حرکت سر اون به خودش اومد...
+ح..حتما..مشکلی نیست...
اون با ذوق خندید..
_راستی ...اینم سفارشتون...بفرمایید...
اون با گذاشتن سینی ای که توش یه دونه موکا و کیک پرتقالی بود گفت...
+ممنون..
_خواهش میکنم...نوش جان...
اون از میز فاصله گرفت و رفت...
یونگی حس کرد باید حداقل اسمشو بدونه...
+عام...ببخشید
اون با لبخند برگشت..
_بله؟؟؟
+میتونم..میتونم اسمتون رو بدونم؟؟؟
یونگی با گونه هایی که هاله سرخ داشتن گفت..
_جیمین...پارک جیمین...

شاید ادامه دارد؟؟؟
...........................
اهم هاییی گایز....خیلی وقت نیومده بودم دلم براتون تنگ شده بود ...
خوب این یه سناریو...شاید بعدا ادامش دادم ولی فعلا..رسما همین الان یهو اومد توذهنم نتونستم بزارمش واسه فردا...وخوب..نوشتمشو همین الانم اپ میکنم....اینقدری ذوق دارم که حتی نمیتونم صبر کنم تا به اونی نشونش بدم..ادیتشم خودم زدم...(باباخشید اونییی #اتی)
خلاصه دیگه...شاید بعدا ادامش دادم ولی فعلا داشته باشیدش...باشه اکوریای مامان؟
دوستون دارم مثل همیشه...
#اترین

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESDonde viven las historias. Descúbrelo ahora