he just left 2(sope)

986 100 82
                                    

~Third pov~

×هیونگ نگران نباش.....بیهوشی کامل داری...من خودم بالاسرتم باشه؟
_ته....من سالم از اون اتاق میام بیرون دیگه درسته؟؟
×هی...به دونگ سنگت شک داری؟!
_نه..فقط..میترسم....
×نترس هیونگ.....من هستم...بعد عمل میری پیش هوسوک هیونگ...باشه؟؟
_هومم....
با اشاره تهیونگ تخت یونگی به حرکت دراومدو اونا به سمت اتاق عمل رفتن...
بعداز رفتن یونگی هوسوک وارد اتاق شد...
+حالش چطوره ته؟
× خوبه هیونگ....فقط میترسه....
+ اون عوضی...بیاد بیرون از اون اتاق....
تهیونگ خندید....
×من میرم اماده شم هیونگ...
+ته..فقط...
تهیونگ منتظر به هوسوک نگاه کرد...
+ مواظبش باش..باشه؟؟
تهیونگ با لبخند سرشو برای هوسوک تکون داد و از اتاق خارج شد....
هوسوک روی صندلی کناریش نشست...
دست خودش نبود....بدنش از شدت استرس قفل کرده بود.....اگه یونگیش سالم از اون اتاق بیرون نیاد چی؟؟
قراره چی به سر خودش بیاد؟؟
اگه...اگه خودش این همه استرس داره..‌پس یونگی چجوری داره تحمل میکنه...؟؟
از طرف دیگه تهیونگ پشت در اتاق عمل ایستاده بود...
میترسید.....‌اره به شدت میترسید....
پزشک کم سابقه ای نبود و عمل های موفق زیادی تو این زمینه داشت ولی الان که داشت برای عمل هیونگش اماده میشد....
استرس و ترس ناشناخته ای تو تمام بدنش پخش شده بود..‌
" اگه نتونم چی؟؟ اگه وسطش مشکلی پیش بیاد چی..؟ اگه..اگه‌‌...اگه"
توی سرش پر از اگه هایی بود که اگه اتفاق میفتادن هیچ وقت نمیتونست خودشو ببخشه....
با یاد اوری حرفهایی که هیونگش بهش زده بود ارامش از دست رفتش برگشت...
(×هیونگ....مطمئنی؟؟؟
_ کاملا...
×ولی...ولی اگه خوب پیش نره چی؟؟؟اونموقع جواب هیونگ و چی بدم؟؟؟
_هی ته.....تو بهترین دکتری هستی که میشناسم پس به کار خودت شک نکن.....من همینجوری از کسی تعریف نمیکنم...)
با زدن دکمه ورود وارد اتاق عمل شد....
× وضعیت چطوره؟؟
# وضعیت تنفس ثابته....تا الان به بیهوشی واکنش منفی نشون نداده..
×خوبه...شروع میکنیم...
هوسوک با استرس به در اتاق زل زده بود....
پس چرا تموم نمیشد.؟؟
الان سه ساعت از وقتی که تهیونگ وارد شده بود میگذره..‌چقد دیگه باید صبر میکرد؟؟؟
از جاش بلند شد و شروع به راه رفتن توی راه رو کرد...
با باز شدن در سریع خودشو به اونجا رسوند...
یونگی روی تخت دراز کشیده بود و بیهوش بود...
پوستش از همیشه سفید تر شده بود..‌
نگران از پرستار همراهش پرسید...
+حالش چطوره؟.
#عمل خوب پیش رفت...۴۰ درصد غده برداشته شده.. باید منتظر نتیجه ازمایش های بعد از عمل بمونیم...
هوسوک نفسش و بیرون داد....
دست سرد یونگی رو بین دستاس گرفت و روشون بوسه زد.‌‌‌
+ زودتر بیدار شو یونگ....منتظرتم...
×هیونگ...
با صدای تهیونگ دستشو از یونگی جدا کرد و اجازه داد اوتو به اتاق ریکاوری منتقل کنن...
هوسوک این دفعه از تهیونگ پرسید...
+حالش خوبه؟؟؟
×اره هیونگ....تقریبا نصف غده رو برداشتیم....بدنش واکنش بدی نداشت..ولی باید منتظر ازمایشای بعد عمل بمونیم...
هوسوک سرش و تکون داد و ناگهان تهیونگ و محکم بغل کرد...
+ازت ممنونم تهیونگا....
تهیونگ با لبخند دستاشو دور هوسوک حلقه کرد..
× کاری رو که باید،انجام دادم هیونگ....
یکم بعد هوسوک از تهیونگ جدا شد و به سمت اتاق ریکاوری که یونگی تو اون بستری بود رفت...
به خاطر تهیونگ بهش اجازه ورود دادن و اونموقع هوسوک با خودش فکر کرد که داشتن یه اشنا تو همچین جاهایی چقدر خوبه....
حدود دوساعت بعد یونگی با گیجی ناشی از بیهوشی چشماشو باز کرد...‌
چشماش تار میدیدن و درک درستی از اطرافش نداشت...
_سوکا....
هوسوک با شنیدن صدای گرفته ی یونگی از رو صندلی بلند شد و به سمت تخت رفت..
+یونگ...خوبی؟؟؟ درد نداری؟؟؟
_سوک....
هوسوک با نگرانی به یونگی نگاع کرد...
یونگی به هوسوک نگاه میکرد...اما به خاطر گیجیش نمیتونست کلمه غیر از اسمشو بگه...
_سوک....
+ یونگی....محض رضای مسیح...یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه...
_خو...بم...
یونگی موقع خوابیدن زمزمه کرد....
+یونگ؟؟؟ یونگ؟؟؟....پرستار..‌پرستارر....
سریع دکمه استیشن رو فشار داد...
یکم بعد چن تا پرستار اومدن تو اتاق  و یونگی رو معاینه کردن...
+چی شد؟ چرا دوباره بیهوش شد؟؟؟ حالش خوبه؟؟
@ اقای جانگ ارامش خودتو حفظ کنین....هیچ اتفاقی نیفتاده فقط اثرات بیهوشیه...به خاطر دوز بالای ماده بیهوشی این علائم تا دو روز طبیعیه....
هوسوک با شنیدن توضیح پرستار نفس عمیقی گرفت....
.
+خوب؟؟؟ وضعیتش چطوره؟؟؟
× طبق ازمایشا غده باز نشده و میتونیم واسه عمل بعدی اماده شیم...
+پس..اگه حالش خوبه چرا هنوز بیهوشه؟؟
×هیونگ بیهوش نیست...فقط خوابه....هنوز دو روز هم از عملش نگذشته..طبیعیه...
+ممنون ته....
هوسوک از اتاق تهیونگ خارج شدو  به سمت اتاق یونگی رفت...
+ مث یه گربه عاشق خوابی...پاشو دیگه....دلم برات تنگ شده گربه خسته...
_ دارم میشنوم سوک...
+منم گفتم تا بشنوی...یونگیییی..بیدار شدییی؟!
_اره....
یونگی با خستگی زمزمه کرد... یک روز تکون نخوردن عضلاتشو خسته کرده بود...
هوسوک سریع سمت دوست پسرش رفت و اروم بغلش کرد....
+احمق...‌‌احمق ...احمق....چرا تموم مدت اینو ازم قایم میکردی؟ ها؟؟؟ میدونی وقتی از ته شنیدم که چی شده حالم چجوری بود؟؟؟ میتونی درک کنی؟؟؟
_من.....من معذرت میخوام سوک....فقط..فقط نمیخواستم نمیخواستم نگرانتون کنم....
+ اگه یک بار دیگه هر چیزی رو ازم پنهان کنی دیکتو از دست رفته بدون.....چون قراره باهاش سوپ درست کنم بدم بخوری...
(اونی جر میخورهههه😂🪡)
یونگی نامحسوس دستشو روی دیکش گذاشت....دوست پسرش از کی تا حالا اینقد خشن شده بود؟!!!
+ الان حالت چطوره؟
_فعلا..خوبم...
+با تهیونگ صحبت کردم...گفت اوضاعت خوبه و میتونیم برای عمل بعدی اماده شیم....
_ میشه به تهیونگ بگی بیاد اینجا؟
+اره حتما...
یکم بعد تهیونگ به خاطر تماس هوسوک خودشو به اتاق یونگی رسوند....
×هیونگگگ
سریع یونگی رو بغل کرد....
_بچه اینجوری که فشارم میدی بخیه ای که زدی پاره میشه...
تهیونگ سریع ازش فاصله گرفت....
( خاک تو سرت تهیونگ مثلا خیر سرت دکتری...)
ته با خودش گفت و از خجالت قرمز شد...
×ب..بخشید هیونگ....
_ازت ممنونم ته...
تهیونگ و هوسوک به یونگی نگاه کردن.....
_ دلیل اینکه بهتون نگفتم این بود که میدونستم مجبور به عملم میکنین.....من...میترسیدم..از اینکه توی اتاق عمل بمیرم و شماها رو نبینم....میخواستم تا لحظه اخرمو با دیدن شماها بگذرونم....ولی الان..خیالم راحته..چون دیگه اون تو نیستم و تونستم شماهارو ببینم..‌ازت ممنونم ته.....
تهیونگ لبخند بزرگی زد...
× هیونگ اینحوری نگو.‌..اگه اراده خودت نبود من کاری نمیتونستم اون تو برات بکنم....
+ اِهِم..منم اینجاما..‌
هر  سه تاشون به لحن هوسوک خندیدن....
بالاخره بعد از چند وقت میتونستم بدون استرس بخندن...
.
+ینی چی نمیتونم پیشش بمونم؟؟ بیمار مگه نباید همراه داشته باشه؟؟؟
@ درست میفرمایید جناب جانگ اما این بخش به خاطر بیمارای زیادی که داره ازدحام زیادی داره و ما برای کاهش این ازدحام از همراهان بیمارها خواهش میکنیم تا شب رو به خونه برن ....اینجوری برای تمام بیمارها ارامش به وجودم میاد...بهمون اعتماد کنین  این به نفع  بیمارتونه....
هوسوک کلافه سرشو تکون داد.....
+ باشه اقای پارک.....فردا صبح زود میتومم بیام؟؟ مشکلی نیست؟؟
@خیر....تشریف بیارید....

ONE SHOTS OF COUPLESWo Geschichten leben. Entdecke jetzt