My danger 1(kookmin)

2.7K 248 20
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد...ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با ترسی که تو تمام حرکاتش اشکار بود جاده روربه روشو طی میکرد.....با کوچیکترین صدایی که میشنید برای چند لحظه متوقف میشد و با دقت دوروبرش رو نگاه میکرد..
+اه...اخه این چع مسخره بازیه ....فقط به خاطر یه شرط کوفتی من دارم اینجا از ترس جون میدم...فاک یو کیم تهیونگ....
با شنیدن خش خشی از بوته کنارش سرجاش متوقف شد...
+کی..کی اونجاست؟؟؟
_هیی....منم..منم
+تو..کی ...هستی؟؟
_اَیش..ببخشید من هول میکنم گیج میزنم....جئون جونگ کوک هستم....و خوب..تو جنگل گم شدم
و با شرمندگی سرشو انداخت پایین...
Jimmin pov

(کیوتتتتتت)
تنها چیزی بود که دربارش میتونستم بگم
+آم...پارک جیمین هستم...فک کنم بتونم کمکتون کنم از اینجا برید بیرون
_ واقعا؟؟؟؟خیلی ازتون ممنونم
+خواهش میکنم....فقط ایرادی نداره یکم اینجا بمونیم بعد برگردیم؟؟
_ام...نه..فقط میتونم بپرسم چرا؟؟
+خوب....سر یه شرط بندی دوستم مجبورم کرد دو ساعت وسطای جنگل بمونم و بعدش برگردم
_ام..خوب....چیزی نمیتونم بگم
+میدونم..یکم بیشعوره ولی دوست خوبیه.....
_اوه بله...

سکوت بینمون خیلی اذیت کنندع بود
+ام جونگ کوک شی.....شما چجوری گم شدین.؟؟؟
_ من برای عکاسی اومده بودم...ولی خوب اینقد تو مناظر غرق شدم که نفهمیدم از کجا اومدم....فک کنم سه چهارساعتی هست اینجا سرگرددنم....دیگه داشتم دنبال جای خواب میگشتم که صدای شما رو شنیدم...
+که اینطور
_شما چند سالتونه؟؟
+۲۷...شما چطور؟؟
_یاا...ته باک.....من ۲۳ سالمه..فک میکردم از من کوچیکتری..ولی باا ین حساب باید بهت بگم هیونگ
با حرفش خندیدم
+منم فکر میکروم هم سن منی....
_هومممم
با صدایی که از شکمش بلند شد شتاب زده دستش و روی شکمش گذاشت،از خجالت قرمز شد
+فکر کنم یکم دیگه اینجا بمونیم از گشنگی‌ منو بخوری... بیا بریم
اروم سرشو تکون داد وپشت سرم بلند شد و دنبالم اومد...
خدود نیم ساعت بعد رسیده بودیم جلوی چادر هایی که برپا کرده بودیم
× اوه..جیمین شی...میبینم که،سالم برگشتی....فکر میکردم گیر خون اشامی گرگینه ای چیزی میفتی..
+کیم تهیونگ دهنت و ببند فعلا....غذا چی داریم؟؟
_کنسروایی که اوردیم و رامن داریم...
+ باشه....بیارشون
+جونگ کوک شی...بیاین اینجا
تهیونگ اروم پرسید
×این کیه با خودت اوردی؟؟ از تو جنگل پیداش کردی؟؟
+اره...چند ساعت بود،گم شده بود برای عکاسی اومده بود که راهش و گم کرد..
×اها.....سلام جونگ کوک شی..کیم تهیونگ هستم..خوشبختم
_ سلام تهیونگ شی...جئون جونگ کوک هستم...
+جونگ کوک ش...
_فقط همون جونگ کوک صدام کنین...پسوند شی خیلی طولانیه..
+اوه..خوب..پس...جونگ کوک رامیون ...،کیمچی...کنسرو مخلوط..بفرمایید
_خیلی ممنون
حرفش و کامل نزده یه قاشق پر از غذا رو فرو کرد تو دهنش...
ایگو....چه کیوت میخوره...زمزمه زیرلبش توجهمو به خودش جلب کرد
_چی توی غذا خوردنم میبینه که هردفعه اینجوری نگام میکنه؟؟؟ حتی بعد از اون اتفاق ؟؟؟ینی اینو نباید یادش بره؟؟
گنگ به معنی حرفش فکر کردم....منو میگه؟؟؟
من که تاحالا ندیدمش؟؟؟
بیخیال...
×جیمینااا....جنگل خوش گذشتتتتت؟؟؟؟
+یا ...ته باک...با به شات مست شدی؟؟؟؟ بیا ببرمت بخوابی...
×آنده....من مست نیستن..خوابمم نمیاد...
بعد از این حرفش داشت با صورت میرفت تو زمین که جونگ کوک با یه دست همونجوری که غذا میخورد گرفتتش....
+آیش...پسره دردسر ساز...ممنون و ببخشید کوکاااا...
تهیونگ و گرفتم و به زور تا چادر خودش بردمش...بعد از مرتب کردن جاش دوباره پیش جونگ کوک برگشتم..
_بابت غذا ممنون هیونگ.....واقعا گشنم بود...
+هوممم..خواهش میکنم..فکر میکنم خسته ای ...واست جا اماده کردم....تو اون چادر اونجا
_ممنون هیونگ..یکم دیگه میرم
خمیازمو به بلند ترین شیوه ممکن کشیدم ....
صدای خندش باعث قطع شدن خمیازم شد
+ چی شد؟؟
_هیونگ...خیلی کیوتی..
لبخندی به حرفش زدمو به سمت چادر خودم رفتم..
.
.
.
اَیش..نمیتونم بخوابم...
ولی هنوزم نفهمیدم...چرا از بچگی از جنگل میترسم..ولی انگار ترس‌نیست...یه حس اشناست..یع حس‌گنگ..یا..نمیدونم
درسته که تموم بچگی و نوجوونیم رو توی این روستا بزرگ شدم ولی نمیدونم چرا ....به این جنگل حس خوبی ندارم...
همیشه یه حسی منو وادار به رفتن بهش میکرد و یکی دیگه مانع میشد...
و خوب...حس دوم قوی تر بود...
با حس ورود یکی به چادر سرحام خشک شدم...
کیه؟؟
با زمزمه ای که شنیدم خودمو به خواب زدم
_ هنوزم تو خواب قشنگی جیمینا....
اینکه..اینکه صدای جونگ کوک بود...چرا انگار منو از قبل میشناسه؟؟؟
_ منو ببخش جیمینا...نتونستم ازت فاصله بگیرم...ولی نمیتونم بهت نزدیک هم بشم...تو خطر میندازمت...سهم من از تو فقط همون چند سال بود..بقیش وفقط باید نگات میکردم...ببخشید که مجبور شدی به خاطر من اینجوری بشی...
با بوسه ای که روی پیشونیم نشست نفسام قطع شد....
با حس بیرون رفتنش از چادر چشمام و باز کردم
حرفاش...بوسش..اونا چین؟؟؟
اون..منو میشناسع‌‌‌
حرفاش یه جورین که انگار منم میشناسمش..پس چرا هیچی یادم نمیاد؟؟
اه..خدایااا..
واقعا نیازه برای کسی که فقط چند ساعته دیدمش اینقد گیج شم؟؟؟
چند ساعت؟؟؟ شایدم یه عمر...
اهه...چینچاا....
تا نزدیکای صبح با فکر کردن به حرفا و کارای جونگ کوک بیدار موندم..
دیگه افتاب طلوع کرده بود که چشمام از خستگی روی هم افتاد
(+ یاا....کجا میری؟؟ من مثل تو نیستماا..نمیتونم همپات بدوام..
_هوممم..خودت خواستی...
با بلند شدن از روی زمین جییغ کوتاهی زدم و گردنشو سفت چسبیدم...
+یا...پیرمرد...چیکار میکنی؟؟نمیگی میفتم؟؟
_اولا..به کی گفتی پیرمرد؟؟؟ دوما..مگه من تاحالا تورو انداختن که ایندفعه دومم باشه؟؟؟
+ هومم..تو مورد اول بله تو یه پیرمردی..ولی توی مورد دوم..باید بگم که.....
لبامو رو لباش گذاشتم و بعد از یه بوسه کوتاه گفتم
+نه...تو همیشه منو میگیری...)
با شدت از خواب پریدم....
این دیگه چی بود؟؟؟
خواب معمولی نبود...
انگار..انگار قبلا اونارو دیده باشم...
بخشی از خاطراتم...
اه..خدایا...اون از دیشب..اینم از این...
باید چیکار کنم؟؟؟
کلافه سرمو رو پاهام گذاشتم....
×جیمینااا......هنوز خوابی؟؟
+چی شده تهیونگا...
×سرم درد میکنه...گشنمه...واینکه جونگ کوک هم نیست..
+چی ؟؟ینی چی نیست؟؟؟
×من یکم پیش بلند،شدم چادرش خالی بود
بعد،از حرف تهیونگ سریع از جام بلند شدم به طرف چادری که جونگ کوک دیشب اونجا بود رفتم
نبود...واقعا نبود....
چشمم به کاغذی که کف چادر افتاده بود خورد...
با دیدن محتویاتش نفسم بند اومد و دهنم خشک شد...یه عکس بود
تو عکس ...من بودم...و... جونگ کوک..
من تو اون عکس ۱۵ یا ۱۶ سالم بود ولی جونگ کوک مثل الانش بود...
ینی چی؟؟ اینا چه معنی ای میتونه داشته باشه؟؟؟
این عکس...ینی من اونو میشناسم..ولی چطوری؟؟؟
اگه..اگه میشناسمش چرا خودشو معرفی نکرد؟؟
چرا گفت اگه به خاطر بیارمش تو خطر میفتم؟؟
اصن چرا به خاطر ندارمش؟؟؟
چرا میگفت به خاطر اون اینجوری شدم؟؟؟
منظورش چجوری بود؟؟
من چمه؟؟
اون کیه؟؟
اون....چیه؟؟؟

ادامه دارد......
..............................
سلام .....تادایما....
اول بگم این داستان که تنها خودم نمینویسم و اونیم هم داره بهم کمک میکنه
و اینکه این داستان خیلی وقته ایدش و دارم و منتها داشتم انیمه میدیدم...😂
دیگه گفتم اونو تموم کنم بعد بیام سر این...
ولی تموم نمیشه لنتی...قسمت ۱۴۰ م..بازم ادامه داره...

و اینکه دوسش داشته باشید دیگه..
ژانرمورد علاقه خودمه...
اها یه چی یادم رفت بگم...
من تازه به این نتیجه رسیدم..
من اول ایده یه داستام به ذهنم میاد..بعد براش کاپل مناسب انتخاب میکنم..
پس ریدرای عزیزی که زودتر درخواست کاپلی رو داده بودید واقعت معذرت میخوام...
ولی اینو بدونید..
دیر و زود داره..سوخت و سوز نداره..

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now