Spoils of war2 (Sope)

923 109 16
                                    

Part 2
-
hopi pov
به در تکیه داده بودمو به جیمین که رویه دوتا پاهاش نشسته بودو برای جونگکوک از ماجراهای جنگ تعریف میکرد تا بخوابه نگاه میکردم...
این بچه ها خسته نمیشدن از این داستان همیشگی..؟

لبخندی که با دیدنشون رو لبام میومد شیرین تر از هر لبخنده دیگه ای بود...
فکر کنم بهترین کار توی زندگیمون این بود که این دوتا فرشته رو پیشه خودمون نگه داشتیم...
با صدای جانگکوک با لبخند نگاش کردم...
+آپا...
*جانم...
+نمیخوای بوس شببخیرمو بدی؟
+چرا ندم...
سمتش رفتمو با نشستن رویه زمین بوسه ی کوتاهی رویه سرش زدم...
سرمو سمت جیمین بر گردوندمو با دستام صورت معصومشو نوازش کردم...
*خوب بخوابین...
شیطونیم نکنین وگرنه فردا از کیک برنجی خبری نیست...
×چشممممم...
ضربه ی ارومی به نوک بینیه جیمین زدمو از اتاق بیرون اومدم...
وارد اتاق خودمون شدمو به یونگی که چشماشو مثل بچه گربه ها بسته بود نگاه کردم...
کی فکرشو میکرد بتونیم از اون جهنم زنده بیرون بیاییمو همچین زندگیه کوچیکی رو کنار هم داشته باشیم..بابتش از خدا هزاران بار ممنون بودم...
زیر پتو خزیدمو دستمو نوازش گونه رویه خراش کوچیکی که یادگاریه جنگو همراش داشت کشیدم...
اون زخم بالایه ابرویه یونگی شاید با ارزش ترین زخم دنیا بود برام...
به مژه هایه رنگِ شبش نگاه کردم...
*میدونم بیداری یونگ..الکی خودتو به خواب نزن...
با باز کردن چشماش با لبخند عمیقی نگاهم کرد...
_خودت باعث شدی خوابم بپره عزیزم
حالاهم باید مسئولیتشو بپذیری..
با خیمه شدن تنش رویه تنم با چشمایه درشت شده نگاهش کردم...
*یونگی!
همونطور که سرشو سمت گردنم خم میکرد هوم کشیده ای گفت...
*بچه ها...
بی اهمیت به حرفم زبونشو رویه استخون ترقوم کشید...
_از خستگیه زیاد حتما بیهوش شدن نترس...
با اطمینان به حرفش خودمو بهش سپردم...
چند وقت اخیر به خاطر اومدن بچه ها نتونسته بودیم زیاد باهم باشیم و همین باعث دلتنگیه بیش از حدمون شده بود...
یونگی گاز ارومی از ترقوم گرفت که نفسم حبس شد...
_اینا نقطه ضعف منن سوک...فقط یه استخونه..ولی وقتی توی تن تو مثل یه اثر هنری میمونه...
بوسه هاشو پایین تر برد و روی نوک سینم نشوند...
*اهه..یونگیا...
نیاز داشتم ببوسمش...دستمو وارد موهاش کردم و سرشو بااا ارودم...
خودم و یکم بلند کردمو لبمو رو لباش گذاشتم ...
بوسه ای اروم که رفتع رفته به خیس ترین حد خودش رسید...
*دوست دارم یونگ...
_ ولی من عاشقتم سوکا...
لبخندی زدم وبا یه حرکت جاهامونو عوض کردم و شروع به مارک کردن تنش کردم پوست شیری رنگش وادارم میکرد تا مارکای بیشتری روش بزارم...
با حس دستش روی دیکم خودمو روی دستش حرکت دادم....
لبمو روی شکمش گذاشتم و اون قسمت و محکم مکیدم تا نالمو خفه کنم....
دستش از مرز شلوار و باکسرم رد شد و روی باسنم قرار گرفت..
*اهه ...
_سوکا...میخوام ببوسمت...
لبخندی به حرفش زدم و خودمو بالا کشیدم و روی صورتش قرار گرفتم..قبل از شروع بوسه زمزمه کردم
* وقتی اینو میگی یاد اولین بوسمون میفتم...
لبمو روی لبش گذاشتم اروم بوسیدم اما ورود انگشت باریک و بلندش به داخلم از درد لبش و گاز گرفتم که مزه خون تو دهنم پیچید...
بی توجه بهش بوسه رو ادامه دادم و منتطر ادامه حرکاتش شدم...
کم کم سرعت حرکت انگشتش زیاد شدو بعد انگشت دومشو اضافه کرد...
با برخورد انگشتاش به ناحیه خاص از شدت لذت کمرمو بالا اوردم ...
همون لحظه یونگی انگشتاشو ازم بیرون کشید...
*چی...چیکار میکنی یونگی؟!
_هیچی عزیزم..اروم باش..میخوام واردت شم باشه؟
سرمو تکون دادم و از حالت خوابیده دراومدم...
پاهامو دو طرف بدن یونگی گذاشتم و یکم خودمو بلند کردم...
*کمکم کن یونگ..تنهایی نمیتونم...
سرشو تکون داد و با کمکش اروم روی عضوش نشستم..
با کامل نشستنم عضوش رو جایی نزدیک شکمم حس کردم..
بریده بریده او با صدای لرزون گفتم..
*ای..این خیلی..عمیقه...
یونگی نگران پرسید...
_میخوای عوضش کنیم؟
*نه.....فقط خودت حرکت کن..
یونگی سری تکون دادو برای کم کردن دردم همزمان با شروع حرکاتش دستشو روی نیپلم گذاشت و اونا رو به بازی گرفت...
حرکاتش به خاطر موقعیتی که توش بودیم خیلی عمیق بودن...
از شدت لذت چشام کامل برگشته بودن...
*یون..یونگی....من...من..میخوام بیام...
همزمان با نوازش رون پام گفت
_میتونی یکم صبر کنی ؟هوممم؟
سرمو تکون دادم ک تموم حواسم و روی ضربه هاش گذاشتم...
اینقدری لبمو فشار داده بودم که خون اومده بود ولی برای اینکه صدای ناله هام از اتاق بیرون نره مجبور بودم، با قرار گرفتن دست یونگی روی عضوم و حرکتش طولی نکشید که روی شکمش کام شدم و یکم بعد اون هم با فشار داخلم خالی شد،بدون اینکه بهم فشار بیاره جامونو عوض کرد و منو روی تخت خوابوند...
همونجوری که روم خیمه زده بود پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و اروم زمزمه کرد.
_دوست دارم سوک...
بی حال خندیدم
*من بیشتر جناب مین
لبخندی زد و از جاش بلند شد و با یکی از لباسا هردومونو تمیز کردو دوباره روی تخت برگشت و منو محکم از پشت بغل کرد...
*اخخ...هنوز درد میکنه یونگ....
با نشستن لبش روی گردنم دردم یادم رفت و به خودم لرزید..
*یونگ...
اروم صداش کردم...
_چجوریه که بعد از این همه فعالیت باز هم بوی گاردنیا میدی؟ هوم؟ نکنه از بهش افتادی؟
لبخند پررنگی به حرفش زدم...
هر دفعه بعد از سکس همینقدر رمانتیک میشد‌
*نمیدونم..یادم نمیاد..شایدم از جهنم فرستادنم وسط بهشت تو....تا با تو توش زندگی کنم...

پایان...

(آتی: گاردنیا=یه گل از شاخه روناسیان
سفیده و به خاطر بوی خوبش مشهوره...
علت استفادش این بود که خوب گاردن ینی باغ و بهشت هم پر از باغ های زیباست)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

ووتو کامنت یادتون نرههه:>
#اونی،اتی

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now