blood slave 3(namjin)

1.3K 130 6
                                    

های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....
ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

Jin pov

+ جین من از نوزادی زندگی گذشتمو به خاطر داشتم....من...من تورو از زندگی گذشتم میشناسم...
_انتظار داری باور کنم؟؟؟؟
+بزار...بزار یه چیزی بگم که باورت بشه.....تو الان دقیقا تو بدن قبلیت هستی......و ما توی زندگی قبلیمون خیلی بهم نزدیک بودیم...پس...تو الان باید یه ماه گرفتگی تقریبا کوچیک کنار رون پای چپت نزدیک عضوت داشته باشی‌........
با دهن باز داشتم نگاش میکردم....‌
با عصبانیت غریدم
_ دقیقا کی وقت کردی منو لخت کنی کیم نامجون؟؟؟؟
+جین...باور کن....من تا حالا بهت دست نزدم....به جز روز اول تو اتاق....‌
_ ده دیقع بهت وقت میدم قانعم کنی.....
اون انگار با شنیدم این حرفم خوشحال شده باشه یه لبخند زد...
ریلی؟؟؟؟
ودف؟؟؟؟؟
چال داره؟؟؟؟
کیطایواسویتیایتسنسنسنثتثنثنتث(وی ذوق میکند)
چقد خوردنیه......
فک کنم خیلی عجیب داشتم نگاش میکردم که خودشو جمع و جور کرد و با یه سرفه حواس منو بهم برگردوند....
+ من پسر یه تاجر معروف بودم.....کیم چولجونگ....اون بین همه از رعیت تا اشراف زاده محبوب بود..به خاطر رفتار خوبش....کالاهای مرغوبش....ولی اونا یه چیزی رو نمیدونستن...ارباب کیم بزرگ با خانوادش به بدترین شکل ممکن رفتار میکرد.....پسر بزرگ این خانواده به خاطر سخت گیریاشون وارد قصر شد و با واسطه های پدرش به پست دولتی گرفت.....اما پسرکوچیک تر....اون از بچگی فرق میکرد.....اون طبع شعر داشت...از شمشیر دست گرفتن متنفر بود...عاشق کتاب خوندن بود...با تمام خدمه مهربون بود و بهشون احترام میزاشت...و از همون بچگی به خاطر این رفتار هاش توسط خانوادش مورد تمسخر قرار میگرفت.....
منتظر نگاش کردم تا ادامه بده...‌‌
حتی اگه یه داستان هم باشه جذابه.....
با گرفتن یه نفس عمیق حرفشو ادامه داد....
+اما یه روز پسر کوچیکتر عاشق شد.....عاشق یه اشراف زاده زیبا.....اونا اولین همدیگه رو توی بازار و تو لباس مردم عامی دیده بودن...
Flash back
زندگی پیشین......(third pov )

نامجون با لبخند به نمایشی که داشت،اجرا میشد نگاه میکرد...‌اون هیچ وقت نمیتونست به عنوان خودش اینجا باشع..ولی به عنوان یه انسان عامی میتونست...
_جیمین....خیلی باحاله اینجا‌‌....
#ارباب جوان مراقب باشین....درسته لباس مبدل پوشیدین اما ممکنه کسی چهره شما رو بشناسه..‌
_هی بیخیال‌‌......بیا فعلا نمایش و ببینیم...
نامجون محو اون پسر شده بود...
قدش اونقدر بلند نبود...اما کوتاه نبود....
هانبوکش درسته یه هانبوک عادی بود ولی از تمیزی برق میزد....
شونه ها پهنش  دل ادمو به حمایتش گرم میکرد...
با توجه به چیزی که شنیده بود احتمالا اونم مثل خودش یه اشراف زاده فراری از قوانین سفت و سخت خانوادش بود....‌
#ارباب جوان...میشه زودتر بریم؟؟؟اینجا برای،شما خطرناکه...
_جیمین..قرار نیست اتفاق.....اخخخ..
با افتادن پسر نامجون سریع به سمتش رفت..‌
+حالتون خوبه؟؟
جین به پسر تیره رو به روش نگاه کرد......
خوب...اون جذاب بود....ولی...
_بله ...ممنو...اخخخ...جیمیننننن...
#ببخشید ارباب ...ولی باید سنگ و از توی زخمتون در میاوردم‌...
جین با تعجب به دستش که توی دست جیمین بود نگاه کرد....
یه زخم بزرگ روی دستش خودنمایی میکرد....
واقعا چرا دردشو حس نکردع بود؟؟؟
+من کمی از پزشکی سردرمیارم...اگه اجازه بدین کمکتون کنم.؟؟؟
جیمین میخواست مخالفت کنه‌‌‌‌‌‌.....
_ممنون میشم...
همینطور که خودتون شاهد بودین جین نزاشت....
اون فقط حس کرد بالاخره کسی رو پیدا کرده که همیشه میخواسته....
.
.
+جینا..مراقب باش عزیزم....
جین با خوشحالی بار دیگه پاهاشو توی اب کوبید...
_جونااا...بیا...خیلی خوش میگذره....
نامجون با لبخند به سوکجینی که بهترین اتفاق زندگیش بود نگاه کرد.....
اون روز بعد از اولین برخوردشون توی بازار بارهای زیادی هم رو دیده بودن و خوب..توی این دیدارها احساساتشون رو به هم اعتراف کرده بودن...
تنها کسایی که از این اتفاق خبر داشتن پیشکار جین ،جیمین و محافظ نامجون،یونگی بودن....
که البته به نظر میومد اون دوتا هم احساساتی بهم داشته باشن....
نامجون خودشو به معشوق زیباش رسوند و کنارش نشست...
_ امشب میخوای به خانوادت بگی؟؟
+اره....
_نگران نباش جونا....مشکلی پیش نمیاد....
.
.
+ولی..ولی پدر..من سوکجینو دوست دارم..
@ بهتره دهنتو ببندی نامجون.....توی عوضی کثیف...چطور جرئت میکنی تو روی من نگاه کنی و بگی عاشق یه نفر از جنس خودت، یه پسر شدی؟؟؟؟
دیگه حق نداری همچین چیزی رو به زبون بیاری یا حتی اون و ببینی..‌فهمیدی؟؟؟
نامجون تصمیمشو گزفته بود....حتی اگه پدرش طردش میکرد هم از جین جدا نمیشد.....
+ پدر...برام مهم نیست که طرم میکنید یا اسممو از شجرنامه خانوادگی حذف میکنید...من با جین میمونم....
در طرف دیگه داستان...سوکجین هم شرایط مشابهی رو تجربه کرده بود.....
اما..اونا یه چیز و نمیدونستن....
طمع قدرت..چیزی بود که باعث میشد حتی از هم خون خودت بگذری......
.
.
یونگی با ناباوری به جسم بی سر اربابش و معشوقش چشم دوخته بود.....
اون..نمیتونست باور کنه...چجوری اینکارو کرد؟؟؟؟ اونم با پسرش؟؟؟؟ اون انسان نبود...حتی حیوون هم نبود....
اون...
خود شیطان بود....
.
End of flashback
جین با تعجب و ناباوری به نامجونی که صورتش غرق اشک بود نگاه میکرد....
اون واقعا به خاطر یه داستان اینطوری گریه میکنه؟؟؟کیم خونخوار و وحشی؟؟؟
(ولی اگه راست بگه چی؟؟؟؟)
چیزی بود که تو ذهن جین پیچیده بود...
از روی تخت بلند شد....
_میرم بیرون..برمیگردم....
اروم زمزمه کرد و از اتاق خارج شد...
باید میرفت جایی تا فکر کنه...
باید از یکی میپرسید.....
اونا نمیتونستن واقعی باشن...
ولی اگه واقعی نبودن...این حس چیه؟؟؟
انگار...انگار داشتن قلبشو فشار میدادن...
قلبش درد میکرد...
دلش یه چیزی میخواست که اون حتی از فکر کردن بهش هم وحشت داشت....
چه اتفاقی داشت براش میفتاد؟؟؟

ادامه دارد....
.............................
سلامی دوباره فرزندانم....
چطورین؟؟؟
من شروع بع نوشتن کردنم با خودمه تمون کردنش با خدا.....🤦‍♀️
فک کنم از چهارپارت بیشتر بشه...نمیدونم شایدم نشه...
در هر صورت....
خیلی غمگین بود🥺🥺🥺
ولی دوسش داشته باشین...باشع گلای مامان؟؟
(پ.ن: وی از سد اند متنفر است...)
یکم اسپویل کع اشکال نداره؟؟؟

با تچکر😈

ONE SHOTS OF COUPLESWhere stories live. Discover now