💌Part.07💌

171 43 11
                                    

منتظر زمان تعویض شیفت نگهبان ها ایستاده بود و لبش را زیر نقاب روی صورتش می جوید...

با دیدن سربازی که از دور می آمد مخفی تر شد و مثل همیشه توانست به موقع از دیوارهای با شکوه قصر رد شود...

در سایه ی شب و کنار دیوارهای سفید قصر که در شب به خاکستری می زد و تهیونگ را به یاد زندان می انداخت حرکت می کرد...

بعد از خواندن نامه های شاهزاده ی جوان نظرش کاملا راجع به خانواده ی پادشاه عوض شده بود...

در گذشته فکر می کرد قطعا تمام افراد آن خانواده طماع و حریص اند اما...

گویا شاهزاده ی جوان آن جا بود تا به تهیونگ اثبات کند که تمام زندگی اش اشتباه فکر می کرده...

با دیدن بالکنی که به اتاق شاهزاده می رسید لبخندی زد که از پشت نقابش اصلا مشخص نمی شد...

+امشب وقت دزدیدن شاهزاده ست...

چه فرقی می کند اموال و سکه های کسی را بدزدی یا قلبش را...

مال دنیا می آید و می رود اما قلب...

قلب فقط یک بار می آید و یک بار ربوده می شود...

قلبت را که بربایند انگار خودت را ربودند...

از دیوار بالا رفت و به آرامی روی بالکن فرود آمد...

می توانست سایه ی شخصی را تشخیص دهد...

گویا شاهزاده دوباره با نشستن خودش را مخفی کرده بود...

اما چرا؟

به آرامی جلو رفت و در را باز کرد...

این بار نور کمی که از شمع پشت دیوار ساطع می شد باعث شد بتواند او را ببیند...

همان پسر با چشم های درشت...

همان که برایش نامه های زیبا می نوشت...

شاهزاده،ترسیده روی زمین افتاده بود و سعی داشت عقب برود...

به پسر ترسیده نزدیک شد آروم جلویش سر پا نشست...

جونگ کوک از ترس و تعجب خواست چیزی بگوید که دست های بزرگ پسر روی دهانش نشست...

انگار هر دو راز بزرگشان را از یاد برده بودند...

تهیونگ به آرامی پارچه را از صورتش باز کرد و لبخندی به جونگ کوک زد...

+لطفا نگهبان ها رو خبر نکنید...

تهیونگ گفت و به سر تکان دادن پسر نگاه کرد...

دستش را برداشت تا پسر بتواند بهتر نفس بکشد...

+شما می خواستین جواب نامه هاتون رو بدم درسته؟

جونگ کوک سر تکان داد و چشم هایش پر از اشک شد...

یعنی وی این همه راه و خطر را پشت سر گذاشته بود تا به او جواب نامه هایش را بدهد؟

تهیونگ کاغذی از لباس مشکی رنگش بیرون آورد و روی میز گذاشت...

جونگ کوک نمی توانست نگاهش را از قامت سارق بردارد...

سارق؟

طوری که قلبش با دیدن آن پسر تند می زد و نفس هایش به شمارش می افتاد به شاهزاده جوان ثابت می کرد آن پسر سارق قلبش است...

خواست حرفی بزند و از پسر بخواهد بیشتر صحبت کند اما...

تنها صدایی که از دهانش خارج شد صدایی شبیه به ناله بود که واقعیت را به صورت شاهزاده کوباند...

قلبش شکست و اشک هایش جاری شد...

حرف های خاموشش را نمی توانست برای پسر به زبان آورد...

توان نوشتن حرف هایش را هم نداشت...

چطور می توانست از کاغذ و قلم مو توقع بیان احساساتش را داشته باشد، وقتی زبانش قاصر بود؟

هرگز اعتماد به نفسش را نداشت...

💌💌💌💌💌

سلام سلام

بازم با یه روز تاخیر شد ببخشید

امیدوارم دوستش داشته باشید

به نظرتون جونگ کوک چشه!؟؟؟؟

کامنتا و ووتاتون رو دریغ نکنید😘

Love you all

ZJLOVELY💖

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now