19

110 28 0
                                    

اولین مرحله برای بیدار کردن صدای شاهزاده برای تهیونگ، این بود که بفهمد اصلا شاهزاده ی جوان صدایی دارد یا نه...

تهیونگ تا به حال چیزی از شاهزاده نشنیده بود...

پسر بی صدا گریه می کرد و بی صدا می خندید...

و این حس را به تهیونگ می داد که شاهزاده اصلا صدایی ندارد...

نمی دانست چطور متوجه ی این موضوع شود...

با رسیدن به قصر شاه، بعد از اعلام حضور وارد شد و تعظیم کرد...

با دیدن جینهو که کنار پادشاه ایستاده و به نظر عصبی میاد، آب دهانش را قورت داد و بعد از اینکه دست هایش را جلویش قفل کرد سرش را پایین انداخت...

+با من کاری داشتید سرورم!؟

پادشاه اما آروم بود...

$من نه... اما انگار شاهزاده ازتون دلخورن...

پادشاه به دختر عصبانیش اشاره کرد تا حرف بزنه...

دختر فقط گفته بود که از وزیرزاده عصبانی هست و دلیلی برای حرفش نیاورده بود...

*پدر ما به زودی نامزد می کنیم اما اون تمام وقت کنار جونگ کوکه...

تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و نفسش توی سینه ش حبس کرد...

اگه پادشاه به خاطر شاهزاده، اون رو از رفتن کنار شازاده ی مورد علاقه ش محروم می کرد چه اتفاقی می افتاد؟

$اما من خودم از تهیونگ خواستم تا مراقب جونگ کوک باشم...

*انقدر که از من غافل بشه؟

جینهو با مظلومیت گفت بلکه قلب پدرش رو به دست بیاره اما پادشاه اخمی کرد...

$اگه خیلی مشتاقی می تونی تو هم همراهی شون کنی...

*اما پدر...

پادشاه دستش رو بالا آورد و اجازه نداد حرف های دخترش ادامه پیدا کند...

$گمان می کردم انقدری بزرگ شده باشی که درک کنی... اما انگار هنوز هم یه دختر بچه ای... نامزدی فعلا به تعویق میوفته 

جینهو... بهتره خوب به رفتارت فکر کنی و تصمیم درست رو بگیری...

مرد به تهیونگ که همچنان سرش رو پایین نگه داشته بود نگاه کرد...

اون پسر رو واقعا دوست داشت...

تهیونگ تنها شخصی بود که می تونست توی این قصر بهش اعتماد کنه و جونگ کوک رو بهش بسپاره...

$می تونی بری وزیرزاده کیم...

تهیونگ احترامی گذاشت و از قصر خارج شد...

نفس آسوده ای کشید و به آسمان ظهر نگاه کرد...

خورشید درست وسط آسمان آبی تابستان می درخشید و باعث شد وزیرزاده ی جوان لبخندی بزنه...

نگاهش رو به پایین پله ها داد و آروم ازشون پایین رفت...

*وزیرزاده کیم...

با شنیدن صدای جینهو چشم هاش رو بست و بعد از نفس عمیقی سمت دختر چرخید...

سرش رو پایین انداخت و "بله" آرومی زمزمه کرد...

*نظرتون چیه امروز رو با هم بگذرونیم؟ شاید نظرم عوض شد...

تهیونگ می خواست مخالفت کنه...

واقعا می خواست مخالفت کنه اما...

زمانی که سرش رو برای مخالفت با شاهزاده ی جوان بالا آورد، پدرش رو دید که به دیدن پادشاه میره...

پدرش با لبخند بهش اشاره کرد تا قبول کنه...

چشم هاش رو بست و تعظیمی کرد...

+حتما سرورم...

و بعد همقدم با شاهزاده ی جوان از آن جا دور شد...

و چشم های بارانی شاهزاده ای که برای دیدنش آمده بود را ندید...

.

.

.

.

.

سلام سلام

هقققققققققق

جونگ کوکیییییییییی

امیدوارم دوستش داشته باشید

ووت و نظر فراموش نشه لاولیااااااااا


I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now