36

39 6 0
                                    

یک هفته از به هوش آمدن وزیرزاده می‌گذشت...

دکتر گفته بود اگر وزیرزاده داروهایش را مصرف کند، به زودی می‌تواند فعالیت‌های روزمره‌ی یک انسان عادی را انجام دهد...

و اکنون پسر می‌توانست به سختی بنشیند...

هنوز نتوانسته بودند باهم حرف بزنند...

درواقع یونگی تمام مدت مراقب تهیونگ بود و جونگ‌کوک را مجبور می‌کرد بیش از پیش تمرین کند...

کنار هم دراز کشیده بودند و مشخص بود که هردو بیدارند اما هردو می‌ترسیدند حرفی بزنند و سکوت شب زمزمه‌شان را به گوش همه برساند...

جونگ‌کوک کلافه روی لحاف نشست و به روبرو خیره شده بود...

هوای اتاق انگار خیلی گرم‌تر از همیشه بود و این آزارش می‌داد...

+چرا نشستید!؟

تهیونگ متعجب پرسید و پسر بدون هیچ حرفی از روی لحاف بلند شد و سمت پنجره رفت...

آروم بازش کرد و اجازه داد هوای ملایم بیرون وارد اتاق شود...

+گرمتون شده بود!؟

تهیونگ دوباره پرسید و به سختی توی جاش نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد...

آهی از حس خوب هوای بیرون کشید و چشم‌هایش را بست...

جونگ‌کوک نگاهی به پسر انداخت که چطور با بدن برهنه به دیوار تکیه داده...

لب‌هایش را توی دهانش کشید و دوباره نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت...

+شاهزاده!؟ نمی‌خواین باهام حرف بزنید!؟

چرا وزیرزاده ساکت نمی‌شد!؟

چرا اجازه نمی‌داد جونگ‌کوک کمی ذهن و بدنش را آرام کند بلکه بتواند بخوابد!؟

تهیونگ با تصور اینکه شاهزاده از او عصبانی‌ست، آب دهانش را قورت داد و تصمیم گرفت سکوت کند...

جونگ‌کوک با نشنیدن چیزی از تهیونگ، تصور کرد که پسر دوباره دراز کشیده و تصمیم گرفته بخوابد...

لبخند تلخی زد و تصمیم گرفت او هم کمی استراحت کند...

لباس خوابش را مرتب کرد و سرش را بالا آورد و با وزیرزاده روبرو شد که با لبخند به او خیره شده...

-بـ... به چی نگاه... می‌کنید!؟

+هنوز این عادتتون رو ترک نکردید!؟

جونگ‌کوک معذب دست از مرتب کردن لباسش کشید و آرام سمت لحافش قدم برداشت...

همانند وزیرزاده به دیوار تکیه داد و جواب پسر را آرام داد...

-عادت بد و... آزار... آزار...

جونگ‌کوک عصبی از اینکه نمی‌تواند آن کلمه را درست بیان کند، نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تلاش کرد...

-آزار... دهنده‌ای نیست... که بخوام ترکش کنم...

تهیونگ لبخند ملیحی زد و سری به تایید تکون داد...

+عادت جالبیه سرورم...

جونگ‌کوک لبخند ملیحی زد و نگاهش را سمت پسر چرخاند...

شوکه به صورت وزیرزاده که بسیار نزدیکش بود خیره شد...

نگاهش پایین لغزید و روی لب‌هایش متوقف شد...

زمانی که پسر بی‌هوش بود، به توصیه‌ی دکتر چندباری مجبور شده بود لب‌هایش را با آب تر کند تا آسیب نبینند و انگار از آن زمان بود که تصویر متفاوتی از آن لب‌ها می‌دید...

آن لب‌ها...

پرستیدنی بودند...

از آن زمان بود که کنجکاو شده بود بداند لب‌های وزیرزاده چه طعمی دارند...

می‌خواست خودش صاحب لب‌های پسر باشد نه خواهرش...

آرام چشم‌هایش را بست و لب‌هایش را روی لب‌های پسری گذاشت که با چشم‌های درشت شده و گونه‌های سرخ، به حرکت شاهزاده خیره شده بود و جرئت تکان خوردن نداشت...

......

سلام سلام

بالاخره تهیونگ به هوش اومد

بالاخره اینا دارن یه کارایی میکنن...

البته کار که نه...

حساشون داره قاطی پاطی میشه=)

به خدا من خیلی ذوق کردم شما رو نمیدونم...

ووت و کامنت فراموش نشود=)

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now