PT.14

129 29 5
                                    

کنار هم در سکوت توی محیط قصر قدم می زدند و جونگ کوک به اطراف نگاه می کرد...

همه چیز برایش تازگی داشت...

اولین باری بود که با کسی در قصر قدم می زد و اولین باری بود که سرش را بالا گرفته بود و به اطراف با خیالی آسوده نگاه می کرد...

تهیونگ هم اولین باری بود که با میل خودش همراه کسی می شد...

همیشه فقط از روی ادب و احترام به شاهزاده ها، همراه شان اطراف قدم می زد و فقط خسته می شد اما اکنون...

اکنون با لذت قدم برمی داشت و حواسش به شاهزاده ی حواس پرت بود...

تنها چیزی که آزارش می داد نگاه متعجب بقیه بود...

پسری ناشناس در لباس های سلطنتی همراه وزیر زاده ی مورد علاقه ی بقیه ی شاهزاده ها با خیال راحت توی قصر قدم می زد و این طبیعی بود که بقیه بخواهند با تعجب از کنارشان رد بشوند...

تهیونگ قبول داشت که پسر مورد علاقه ی اون هاست اما پسر مورد علاقه ی خودش این جا بود...

با دیدن ولیعهد و ملازمینش که از دور به سمت شان می آمدند قسمتی از آستین لباس زیبا و سلطنتی شاهزاده را گرفت و از سر راه ولیعهد کنار کشید...

مطمئن بود جونگ کوک آن ها را ندیده و ولیعهد هم قرار نیست مسیرش را کج کند...

نمی خواست اتفاقی برای پسر بیفتد...

لبخندی به ولیعهد جوان زد و تعظیم کرد...

جونگ کوک هم برای برادرش تعظیم کرد و وقتی ایستاد سرش را پایین نگه داشت...

$واقعا خوبه که تو صف شاهزاده ها نیستی چون حتی نمی تونی سرتو بالا نگه داری...

این حرف بیشتر از این که جونگ کوک را ناراحت کند، تهیونگ را ناراحت کرد...

احترام دوباره ای به ولیعهد گذاشت و همون طور که قسمتی از آستین شاهزاده را همچنان در دست داشت او را به دنبال خود کشاند...

جونگ کوک با چشم های درشت شده به دنبال وزیر زاده کشیده می شد و فقط صداهای نامفهومی از لب هایش خارج می شد...

با رسیدن به قسمت خالی و خلوتی از قصر هر دو ایستادند و تهیونگ احترامی به پسر جوان گذاشت...

+متاسفم که این جوری از اون جا دورتون کردم...

صاف ایستاد و به چشم های جونگ کوک نگاه کرد و لبخند نصفه ای زد...

+برگردیم به قصرتون؟

جونگ کوک سری به تایید تکون داد و دنبال پسر راه افتاد...

این راه رو نمی شناخت و برای همین هم پشت تهیونگ راه می رفت تا پسر راه را نشان دهد اما از یک جایی به بعد تصمیم گرفت به پسر نزدیک تر شود...

آن قسمت، خالی بود پس یک قدم بزرگ برداشت و دست وزیر زاده را گرفت...

تهیونگ با تعجب اول به دست هایشان و بعد به شاهزاده که پشت سرش بود نگاه کرد...

شاهزاده لبخند خجالت زده ای زد و تهیونگ تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد...

دست شاهزاده نسبت به دست خودش کوچک تر و نرم تر بود...

ناخودآگاه با شست پشت دست پسر را نوازش کرد و لبخند شاهزاده ی جوان پر رنگ تر شد...

با رسیدن به اتاق شاهزاده هر دو پشت میز و کنار هم نشستند...

+می شه ازتون در خواستی کنم؟

جونگ کوک سری به تایید تکان داد و تهیونگ با تردید ادامه داد...

+البته چندتا در خواست دارم...

جونگ کوک اشاره کرد که ادامه بدهد...

+خب...می شه بازم برام نامه بنویسید؟

جونگ کوک متعجب به پسر نگاه کرد...

قلم مو را برداشت و برای پسر نوشت...

_"چرا وقتی کنار همیم بازم می خوای برات نامه بنویسم؟"

+چون...خب وقتی کنار هم نیستیم من دلم براتون تنگ می شه...

با خجالت و سریع گفت و سرش رو پایین انداخت و نتونست لبخند ذوق زده و چشم های درخشان شاهزاده رو ببینه...

_"اگه برات نامه بنویسم تو هم برام می نویسی؟"

تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و تایید کرد...

خب اگه قرار بود بازم نامه های زیبای تهیونگ رو داشته باشه حاضر بود همیشه براش نامه بنویسه...

احساسات و کلماتی که وزیر زاده ی جوان توی نامه هایش داشت جونگ کوک رو تحت تاثیر قرار می داد...

و جونگ کوک عاشق حسی بود که بعد از هر بار خواندن نامه های پسر در قلبش جوانه می زد و چند لحظه بعد تمام وجودش را فرا می گرفت...

.

.

.

.

.

منتظر ووت و کامنت هاتون هستم

یکم کامنت بذارین نظرتون رو درباره ی فیک بدونم

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now