💌PT.11💌

136 39 0
                                    

دیدارهای مخفیانه ی نیمه شب شان از ماهی یک بار به هفته ای یک بار رسیده بود و جونگ کوک از این بابت بسیار خوشحال بود...

هر روز برای سارق جوان نامه می نوشت و در دیدارهایشان آن ها را به او می داد...

و هفته ی دیگر جواب نامه هایش را می گرفت...

تهیونگ اما دنبال روشی برای نزدیکی و وقت گذرانی های بیشتر با شاهزاده ی جوان بود...

فکری که به سرش زده بود به نظر خیلی خطرناک می آمد اما امتحانش ضرری نداشت...

البته اگر احتمالاتی چون به زندان افتادن یا از دست دادن سرش یا حتی از دست رفتن اعتبار پدرش را
ضرر در نظر نگیریم...

چون سارق جوان تمام این ها را به جان خریده
بود و پس از طلوع خورشید بود که لباس های آراسته اش را پوشیده و به قصر نزدیک می شد...

با چهره ای خنثی به سربازان نزدیک شد و پس از نشان دادن علامت ورودش، پا به قصری گذاشت که روزی آن را کثیف ترین مکان پر زرق و برق شهر می دید اما اکنون...

هنوز هم از نظرش آن جا کثیف ترین جای شهر بود اما با این تفاوت که این بار می دانست مرواریدی را داخل خود جای داده...

مرواریدی که فقط برای او بود...

لبخندهایش...

برگه هایش...

جوهرهایش...

تمام این ها برای تهیونگ بود و او از این موضوع کاملا راضی بود...

سمت قصر شاه به راه افتاد...

امیدوار بود بین راه هیچ کدام از دختران و پسران شاه جلویش را نگیرند و انگار خوش شانس بود که کسی را بین راه ندید...

با اجازه ی شاه از در رد شد و تعظیم کرد...

$تهیونگ...چی شده که اومدی منو ببینی؟

مقابل تخت سلطنتی نشست و همان طور که سرش پایین بود شروع به صحبت کرد...

_دیروز عصر که داخل قصر قدم می زدم کسی را دیدم که برایم ناآشنا آمد...

شاه با ابروهای بالا رفته به پسر کنجکاو نگاه کرد...

$کی بود؟

_لباس های سلطنتی و زیبایی داشت و چهره ی زیبایی نیز داشت اما هر چه پرسیدم حرفی نزد...

با شنیدن این حرف شاه آهی کشید...

گویا فهمیده بود که تهیونگ، جونگ کوک را دیده...

تهیونگ با احتیاط سرش را بالا آورد و به شاه جئون نگاه کرد...

$اون پسرمه...

تهیونگ سعی کرد چهره ی متعجبی به خودش بگیرد...

_اما سرورم من تمام شاهزاده ها را می شناسم...

$درسته...اون هیچ وقت جزئی از شاهزاده ها نبوده...حالا چی می خوای بدونی؟

_اگه این طوره چرا حرفی نمی زدند؟

$چون نمی تونه...اون نمی تونه حرف بزنه پس شاهزاده نیست...هر چند امیدوار بودم به خاطر این که تهدیدی واسه ی بقیه ی شاهزاده ها نیست اونا باهاش خوب رفتار کنن اما انگار کسی بهش اهمیتی نمی ده...

_می تونم...ازتون درخواستی کنم سرورم؟

$حتما...

شاه با کنجکاوی و علاقه به وزیر زاده ی جوان نگاه کرد...

_من می تونم شاهزاده رو توی قصر ببرم؟شاید اگه بقیه ی شاهزاده ها بیشتر ایشون رو ببینن بهتر رفتار کنن...

$درسته...جونگ کوک کتاب های زیادی می خونه و مطمئنم با هم زود کنار میاید...اما معاشرتش با بقیه تقریبا هیچه...اگه بتونی بهش یاد بدی که چطور رفتار کنه خیلی خوبه...چون می خوام توی تولد
ولیعهد حضور پیدا کنه...

تهیونگ لبخند ملیحی زد و سرش را به نشانه ی اطاعت پایین برد...

_حتما سرورم...

$پس من اول به جونگ کوک و دیگر شاهزاده ها اطلاع می دم و بعد بهت اطلاع می دم که می تونی بری پیش پسرم...

چند دقیقه ی بعد از اتاق شاه جئون خارج شد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست...

حالا می توانست هر وقت که خواست شاهزاده را
ببیند و آزادانه با هم قدم بزنند...

انگار بر خلاف تصورش شاه، جونگ کوک را کنار نگذاشته بود...

💌💌💌💌💌

سلام سلام...

دیدین چی شدددد!؟؟؟

من کافی بود بگم شرط ووتا دکوری دیگه کسی ووت نده!؟😐

ولی خب همچنان شرط ووتا دکوریه

شرط ووت این پارت = 17⭐

Love you all

ZJLOVELY💖

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now