💌Part.08💌

187 57 6
                                    

شرط ووت این پارت = 14⭐

💌💌💌💌💌

تهیونگ با نگرانی رو به روی شاهزاده نشسته بود و با گیجی به دنبال دلیل اشک های پسر اطرافشان را نگاه می کرد...

شاهزاده ی جوان حرفی نمی زد و بی صدا اشک می ریخت و این به نظر تهیونگ بیش از حد مظلومانه بود...

+حالتون خوبه شاهزاده؟

اولین باری بود که جونگ کوک این لقب را دریافت می کرد...

او یک شاهزاده بود با یک نقص بزرگ...

و به همین دلیل از کودکی از لیست جانشینان و شاهزادگان حذف شده بود و کسی اهمیتی به خواسته هایش نمی داد...

+شاهزاده؟

با شنیدن صدای وی لبخندی زد...

چقدر زیبا صدایش می کرد...

پس حسش این گونه بود...

تهیونگ به آرامی دستش را جلوی شاهزاده ی جوان گرفت...

+احتمالا وقتی افتادین روی زمین دردتون گرفته...

جونگ کوک با یادآوری دلیل اشک هایش دوباره بغض را حس کرد...

چشمانش پر شدند و تهیونگ را نگران کرد...

+کجاتون درد می کنه سرورم؟

تهیونگ واقعا نگران بود و از طرفی نمی توانست صدایش را از حدی بالاتر ببرد...

نه با این لباس ها...

با قرار گرفتن دست شاهزاده ی جوان روی قفسه ی سینه ش نگران تر از قبل شد...

یعنی چه بلایی سر پسر آمده بود؟

+م...من چه کاری می تونم بکنم سرورم؟

و لحظه ی بعد شوکه به پسری که محکم دستانش را دور کمرش حلقه کرده بود نگاه کرد...

چند لحظه طول کشید تا توانست وضعیت ایجاد شده را هضم کند و دستانش را روی کمر پسر بگذارد...

+چه اتفاقی افتاده سرورم؟

چرا پسر حرف نمی زد تا تهیونگ صدایش را بشنود؟

دلش می خواست صدای پسر را بشنود...

مطمئن بود صدایش بسیار دلنشین است...

+شما گفتین کسی حرف هایتان را نمی فهمد...بگذارید اولین کسی باشم که حرف هایتان را می شنود...

صورت شاهزاده ی جوان از بدنش فاصله گرفت...

هردو در چشم های یکدیگر خیره شدند و باز هم تهیونگ محو زیبایی شب تاریک چشم های پسر شد...

جونگ کوک از روی زمین بلند شد و لباس خواب سفیدش را مرتب کرد...

شاید اگر سارق جوان حقیقت را می دانست زودتر آن جا را ترک می رکد و اجازه می داد جونگ کوک در تنهایی و غم خودش اشک بریزد...

سمت میزش رفت و برگه ی سفیدی جلوی خودش گذاشت...

بعد از آغشته کردن قلم مو به جوهر و نوشتن متن مورد نظرش آن را سمت پسر دیگر گرفت...

تهیونگ با بهت جمله ی روی کاغذ را زمزمه کرد...

_"من نمی تونم حرف بزنم"

چرا حس می کرد با آن جمله قلبش سنگین شده؟

طوری که انگار کوهی درون قلبش قرار گرفته باشد...

جونگ کوک با دیدن صورت جا خورده ی وی لبخند غمگینی زد و دوباره شروع به نوشتن کرد...

تهیونگ با دیدن حالت شاهزاده سمتش رفت و کنار میزش نشست...

نمی خواست قلب پاک پسر را با واکنش اشتباهی بشکند...

_"فکر کنم ناامید شدی بابتش متاسفم"

تهیونگ با خوندن متن لبخندی زد...

+ناامید نشدم سرورم...فقط شوکه شدم...من تمام اعضای خانواده ی سلطنتی رو می شناختم اما شما رو تا به حال ندیده بودم...

جونگ کوک با شنیدن حرف پسر تعجب کرد...

_"چطور بقیه رو می شناسی؟"

+این یه رازه سرورم...اما بعدا بهتون می گم...

_"قول می دی؟"

تهیونگ به چشم های درخشان پسر نگاه کرد...

+قول می دم سرورم...

با نزدیک شدن به طلوع خورشید تهیونگ از پسر خداحافظی کرد...

مطمئن نبود قلب شاهزاده جوان را دزدیده اما مطمئن بود قلب خودش کنار آن میز تحریر جا مانده...

دقیقا همان جایی که پسری با چشمانی پر از ستاره های رقصان و لبخندی به درخشانی خورشید نشسته و به برگه های تزئین شده با جوهر مشکی نگاه می کرد و تک تک کلمات سارق را به یاد می آورد...

دقیقا همان جا قلبش را جا گذاشته بود...

💌💌💌💌💌

سلام سلام

تصمیم گرفتم از این به بعد شرط ووت رو اول بنویسم کلا😁

اینجوری وقتی میخوام چک کنم نباید سه ساعت دنبالش بگردم☺👌

و اما سخنم با سایلنت ریدرهای گرامی

لطفا ووت بدین تا منم آپ کنم

از این به بعد قرار شده اگه به شرط ووت نرسید توی واتپد آپ نکنم و فقط توی تلگرام بذارم

آیدی چنل تلگرامم هم :
chocolate_wingss

توجه کنید دوتا s داره

همین دیگه

Love you all

ZJLOVELY💖

I LOVE V(VK)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin