همونطور که جیمین خاطرهای از دوران کودکیشون رو برای شاهزاده تعریف میکرد، از اتاق پسر خارج شدن...
تهیونگ مدام باید حواسش میبود تا جیمین از کارهای خجالتآوری که تهیونگ توی دوران کودکیش انجام داده، چیزی نگه...
شاهزاده حالا میتونست با صدا بخنده...
هرچند صدایی که از حنجرهی پسر خارج میشد خیلی ضعیف و گرفته بود اما به گفتهی پزشک این وضعیت موقتی بود و به مرور پسر بهتر میشد...
نگاهی به لبخند زیبای پسر انداخت و لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفتن...
با دیدن ایستادن جونگکوک، هردو ایستادن و مسیر نگاه پسر رو دنبال کردن...
با دیدن یونگی، انگار دنیا محو شده بود...
و لحظهی بعد، تهیونگ و جیمین بیتوجه به هرچیزی سمت فرمانده حمله کردن...
جونگکوک با ابروهای بالا رفته به اون آغوش سه نفره نگاه میکرد...
لبخند محوی زد و ناخودآگاه نگاهی به لباسهایش کرد...
کمی با دست اونها رو صاف کرد تا ظاهر بهتری داشته باشن و دوباره نگاهش رو به جمع سه نفرهی روبروش دوخت...
با جدا شدنشون، انگار که تازه جونگکوک رو بخاطر آورده باشن، سمت پسر برگشتن...
/فرمانده مین هستم سرورم...
جونگکوک همراه با لبخند سری برای پسر تکون داد و یونگی منتظر هر حرفی از شاهزادهی جوان بود...
طبیعی بود که پسر دلیل اینجا بودن یه فرمانده رو بپرسه...
اما جونگکوک فقط با همون لبخند بهش نگاه میکرد...
+هیونگ... اینجا چیکار میکنی!؟
سوالی که توقع داشت از شاهزاده بشنوه رو از تهیونگ شنید...
لبخند خجالتیای زد و به حرف اومد...
/میشه بریم تو حرف بزنیم!؟
جونگکوک با دستش اشاره کرد تا سمت همون اتاقکی که ازش خارج شده بودن، برن...
یونگی نمیدونست که چرا پسر حرف نمیزنه اما حس خوبی نسبت به این موضوع نداشت...
هرچهار نفر وارد اتاق شدن و دور میز چوبی پسر نشستن...
/درواقع پادشاه منو فرستادن سرورم... یه نفر قصد جونشون رو کرده...
با شنیدن این حرف، چشمهای هرسه نفر نگران به فرمانده خیره شد...
/ایشون گفتن احتمالا دست ولیعهد هم توی کاره و بعد از ایشون اولین نفر شما هستین... ازم خواستن شما رو به یه جای امن ببرم...
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و به میز چوبی جلوش خیره شد...
چرا باید اولین نفر اون باشه!؟
اون هیچ تهدیدی برای بقیه نبود...
آه بیصدایی کشید و دستش رو سمت قلمموی چوبیش برد و شروع به نوشتن کرد...
یونگی با اخمی از سر دقت به حرکات قلممو روی کاغذ خیره شده بود و منتظر بود تا ببینه چه اتفاقی قراره بیوفته...
"چه زمانی قراره بریم!؟"
/امشب... گفتن همه رو به قصر خودشون دعوت میکنن و میتونیم تا قصر خالیه اینجا رو ترک کنیم...
جونگکوک نگاهش رو از چشمهای نگران فرمانده گرفت و دوباره شروع به نوشتن کرد...
"چه کسانی باهامون میان!؟"
/فقط من و ندیمهتون...
جونگکوک با شنیدن اون حرف به تهیونگی که سرش رو پایین انداخته بود، خیره شد...
دلش نمیخواست از وزیرزادهی جوان دور بشه اما...
اگه بخاطر اون، تهیونگ هم توی خطر میفتاد چی!؟
قطعا همچین چیزی رو نمیخواست...
"به ندیمهم خبر بدین که آماده بشه"
نوشت و نگاه بیحسش رو به فرمانده دوخت...
اگه دستور پدرش بود قطعا انجامش میداد...
هرسه پسر از اتاقش خارج شدن و جونگکوک بغضش رو خورد...
دلش نمیخواست مثل یه آدم ضعیف به نظر برسه...
حالا که پدرش میخواست زنده بمونه، تمام تلاشش رو برای اینکار میکرد...
.
.
.
.
.
سلام سلام
به نظرتون فرارشون موفقیت آمیز خواهد بود؟
به نظرتون چه اتفاقی میفته!؟
و به نظرتون واقعا دست چه کسایی توی این کاره!؟
منتظر ووت و کامنت هاتون هستم
![](https://img.wattpad.com/cover/268518986-288-k524752.jpg)
ESTÁS LEYENDO
I LOVE V(VK)
Fanfic_ندیمه،چه اتفاقی میفته اگه یه نفر عاشق یه دزد بشه؟ +سرورم عشق عشقه،دزد و شاهزاده نمی شناسه. _چی می شه اگه یه نفر عاشق وی بشه؟ +احتمالا ازش برای گیر انداختن وی استفاده کنن.و بعدم هر دوشون رو اعدام کنن. _چی می شه اگه اونی که عاشق شده من باشم؟ 💌💌💌💌...