39

87 11 4
                                    

یک هفته از اون بوسه می گذشت و توی این یک هفته هیچکدام کنار هم نخوابیده بودن...

انگار تنها کسی که درگیر بود، تهیونگ نبود...

جونگ کوک شب ها تا صبح کنار رودخانه می نشست و به این موضوع که تهیونگ چقدر ازش متنفر شده، فکر می کرد...

حتی تصور اینکه بخاطر کارش چقدر ممکنه پسر رو ناراحت کرده باشه هم باعث می شد بغض کنه...

سنگی از کنارش برداشت و توی رودخانه پرت کرد...

جونگ کوک فقط می خواست امتحانش کنه و از کارش راضی بود اما از واکنش تهیونگ می ترسید...

+نمی دونم چند روز دیگه می خواید خودتون رو مخفی کنید...

جونگ کوک با شنیدن صدای گرفته ای، با ترس برگشت و وزیرزاده رو دید...

تهیونگ همونطور که فقط هانبوکش رو روی شونه هاش انداخته بود و یکی از دست هاش رو روی باند گذاشته بود، آرام آرام سمت شاهزاده قدم برمی داشت...

هنوز انقدری خوب نشده بود که توانایی راه رفتن داشته باشد اما...

نه می توانست منتظر بماند تا خود جونگ کوک برگردد و نه می توانست از یونگی بخواهد که پسر را بازگرداند...

جونگ کوک نگران به پسر خیره شد و فورا از روی سنگ بلند شد تا به کمک پسر برود...

مشخص بود که چقدر درد دارد و همین موضوع بیشتر نگرانش می کرد...

-چطور این همه راهو اومدی!؟

جونگ کوک ترسیده بیان کرد و تهیونگ لبخند پر دردی زد...

+با پاهام اومدم دیگه...

جونگ کوک آرام یکی از بازوهای پسر را دور گردن خودش انداخت و کمک کرد تا سمت رودخانه برود...

تهیونگ آرام روی زمین نشست و جونگ کوک دوباره روی سنگ همیشگی ش...

تهیونگ به رودخانه خیره شده بود و جونگ کوک به وزیرزاده...

-چرا اومدی!؟

تهیونگ لبخندی زد و نفس عمیقی از آرامش اون مکان کشید...

دلش برای از اتاق بیرون آمدن تنگ شده بود...

نگاهش را سمت جونگ کوک برگرداند که با چشم های براق و منتظرش نگاهش می کرد...

+چون مطمئن نبودم تا کی قراره ازم دوری کنید...

جونگ کوک سرش را پایین انداخت و آهی کشید...

-فکر می کردم... بخاطر اون شب... عصبانی باشی...

دوباره لکنت به حرف های پسر برگشت و تهیونگ متوجه این تغییر بزرگ شد...

+عصبانی نشدم...

تهیونگ گفت و دوباره نگاهش را از شاهزاده گرفت...

+تنها حسی که توی این یک هفته داشتم، دلتنگی بود و اگه بخوام صادق باشم... گیج شدم... شما به من گفتین عاشق وزیرزاده ای شدین که از قصر دزدی می کرد و من... الان عملا هیچی نیستم...

جونگ کوک لبخندی زد و تصمیم گرفت به رودخانه خیره شود...

-مهم نیست کی هستی یا چیکار می کنی... انگار خیلی وقته که قلبم مال تو شده... تو این یک هفته بهش فکر کردم و متوجه شدم خیلی دوستت دارم... نمی دونم معنیش عشقه یا نه... اصلا نمی خوام واسش اسمی بذارم... چون احساسات رو نمیشه با اسم های منطقی ای که آدم ها می ذارن نشون داد... احساسات فقط باید حس بشن... و حسی که بهت دارم فراتر از حسیه که به هرکسی داشتم...

تهیونگ لبخندی زد و روی زمین دراز کشید...

می دونست زمین نمناک و سردی هوا برای زخم های تنش چقدر خطرناکه اما اون لحظه داشت زخم های روحش رو درمان می کرد...

تمام اون نگرانی هایی که موقع شکنجه تحمل کرده بود...

تمام اون دلتنگی ها و فشارها کنار کسی که چشم هاش حکم آسمون رو براش داشتن، التیام پیدا می کرد...

+مطمئن نیستم چقدر درسته که دوتا پسر همچین حسی بهم داشته باشن یا همچین حرف هایی رو به همدیگه بزنن اما... فکر می کنم منم همین حسو دارم...

-درست و غلط رو کی تعیین می کنه!؟ آدمایی که درست و غلط رو انتخاب می کنن با مغزهای خودشون تصمیم می گیرن... اگه انقدری مغزهاشون کوچیکه که نمی فهمن احساسات آدم ها دست خودشون نیست و قلب خودش راهش رو پیدا می کنه... پس منم میگم تمام حرف هاشون اشتباهه... چون مطمئنم احساساتم اشتباه نمی کنن تهیونگ... مطمئنم تا آخرش ازت محافظت می کنم و مطمئنم... تا آخرش احساساتم بهت عوض نمیشن...

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now