💌PT.15💌

131 30 3
                                    

"هنوزم نمی دونم برای چی باید برات بنویسم وقتی تقریبا کل روز رو با هم  هستیم اما...

می تونم این طوری حداقل چیزهایی رو بهت بگم که وقتی کنارمی نمی تونم بنویسم...

دیروز عصر که زود رفتی دوباره داخل قصر اصلی قدم می زدم که یه چیزی شنیدم...

هر چند واقعا امیدوارم شایعه ی اشتباهی باشه اما شنیدم که بانوان دربار می گفتن تو قراره با خواهرم نامزد کنی...

واقعا امروز نتونستم این رو بهت بگم و از طرفی می خواستم جوابش رو از خودت بشنوم...

اگه اونو دوست داری و قراره با اون باشی فقط کافیه حقیقت رو بگی...

این تاثیری توی دوستی مون نداره و ما بازم می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...

از آن جایی که من به مهمانی ها دعوت نمی شم احتمالا فرصت دیدن ازدواجت رو ندارم اما از الان براش هیجان زده ام...

منتظر جوابت هستم...

از جونگ کوک به تهیونگ..."

نوشت و متوجه نبود که قطرات اشکی که روی برگه ی سیاه شده با جوهر می چکید می توانست احساسات واقعی قلبش را برای پسر دیگر بازگو کند...

مهم نبود که نوشته هیجان زده ست یا خوشحال...

تنها چیزی که چشم های سارق جوان می دید قطرات اشک خشک شده روی برگه بود که باعث شده بود آن برگه ی باارزش کمی چروک شود...

تهیونگ برگه را بویید و آن را روی سینه ش گذاشت...

چرا وقتی آن رد اشک ها را دیده بود قلبش گرفته بود؟

یعنی واقعا پسر دیگر از نامزدی اش با خواهرش ناراحت بود؟

هر چند خودش هم شاهدخت جوان را دوست نداشت...

مگر نامه های نخستینِ شاهزاده را از یاد برده بود؟

چون در آن ها شاهزاده با صراحت کامل از حس دوست داشتنش حرف زده بود...

البته که یادش بود اما تصور می کرد شاهزاده وی را دوست دارد نه تهیونگ...

به هر حال کسی که او منتظرش می نشست وی بود...

ای کاش می توانست تمام این ها را از ذهنش پاک کند...

ای کاش می توانست تمام این ها را برای شاهزاده اش بنویسد...

اما...

اگر می نوشت شاهزاده چه تصوری می کرد؟

آهی کشید و سرش را به دیوار اتاقش تکیه داد...

مدتی بود که دیگر وی نبود...

چرا باید می بود؟

در گذشته کسی جز پدر و مادرش را نداشت که آن ها هم بیشتر از این که به تهیونگ اهمیت دهند به جایگاه شان اهمیت می دادند...

پس او هم بی اهمیت به آن ها فقط کار درست را انجام می داد اما اکنون...

کسی را داشت که منتظرش می نشست...

و جز او کسی را نداشت...

برای چه باید زندگی اش را، که برای اولین بار حس می کرد ارزشمند است، به خطر بیندازد؟

قطعا دیگر همچین کاری را نمی کرد...

💌💌💌💌💌

سلام سلام

با پارت 15 در خدمتتون هستم

امیدوارم دوستش داشته باشید

ووت و کامنت یادتون نره عزیزانممممممم

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now