📬PT.13📬

133 31 9
                                    

با تمام شدن جلسه ی به اصطلاح خانوادگی، جونگ کوک فورا از اتاق پدرش خارج شد...

نگاهی به آسمان و نور طلایی خورشید انداخت که تقریبا وسط آسمان صاف و آبی رنگ بود...

نگاهش را به پایین پله ها داد و با دیدن چهره ی آشنایی که طی دو روز دوری دل تنگش شده بود سر جایش خشک شد...

تهیونگ لبخند ملیحی زد و به شاهزاده ی جوان نزدیک شد...

چند پله پایین تر ایستاد و تعظیمی کرد...

+وزیر زاده کیم تهیونگ هستم سرورم...

بعد از معرفی خودش سرش را بالا آورد و جونگ کوک سرش را تکان داد تا کمی به خودش بیاید...

اگر تهیونگ طوری رفتار می کرد انگار دیدار اولشان است او نیز باید همین گونه رفتار می کرد...

نگاهی به اطراف انداخت و توانست شاهزاده ها را که با عصبانیت بهشان نگاه می کند ببیند و همچنین ندیمه هایشان...

بی توجه و با سری افتاده از کنار پسر جوان گذشت و راه قصر خودش را پیش گرفت...

آن جا محدوده ی خودش بود و می توانست راحت باشد...

کسی آن جا نمی آمد تا اذیتش کند...

با ورود به قصر خودش نفس عمیقی کشید طوری که انگار هوای این جا متفاوت است...

البته که بود...

لبخندی زد و سمت تهیونگ برگشت...

پسر دیگر پشت سرش قدم برمی داشت و نگاهش روی شاهزاده ی جوان متمرکز بود...

+لبخندتان زیباست...

جونگ کوک با این تعریف ناگهانی توانست گرم شدن گونه هایش را حس کند...

دستش را سمت تهیونگ دراز کرد و پسر با لبخند بزرگی دست شاهزاده را گرفت...

با ورود به اتاق آشنای شاهزاده،هر دو کنار میز تحریر نشستند...

جایی که هر شب دیدار می نشستند و کلمات شان را با یک دیگر به اشتراک می گذاشتند...

اکنون می توانستند هر وقت از روز را بخواهند کنارش وقت بگذرانند...

جونگ کوک فورا کاغذی بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد...

_"وزیر زاده؟"

اولین چیزی که نوشت همین بود و این تهیونگ را به خنده وا داشت...

سری به تایید شاهزاده تکان داد و جونگ کوک لبخندی زد...

_"چرا بهم نگفتی؟"

+قرار بود بگم که چطوری بقیه رو می شناسم و حالا گفتم...

جونگ کوک تازه متوجه ی قضیه شده بود...

تهیونگ شاهزاده ها را می شناخت چون یک وزیر زاده بود...

_"می ری مدرسه ی سلطنتی؟"

+بله سرورم...

_"باهام راحت باش...باشه؟"

تهیونگ با دیدن جمله ی شاهزاده لبخندی زد و دستش را سمت قلم مو دراز کرد...

جونگ کوک با تعجب و کنجکاوی قلم مو را در دستان پسر گذاشت و منتظر ماند تا خط پسر را ببیند...

با تمام شدن جمله ی پسر آن را خواند و سری تکان داد...

+"بگذارید نامه هایم راحت باشد اما اگر صحبت مان راحت باشد ممکن است بقیه به چیزی شک کنند..."

تهیونگ خواست قلم مو را پس دهد اما با برخورد دست های شان به یک دیگر هر دو با خجالت دست های شان را کشیدند...

با شنیدن صدای افتادن قلم مو روی میز به هم نگاه کردند...

و بار دیگر تهیونگ آسمان شب مروارید چشمان پسر را تحسین کرد...

لبخندی که ناخودآگاه بر لب هر دو پسر نشسته بود نشان دهنده ی آرامش و حس خوبی بود که کنار یک دیگر داشتند...

در عین حال هر دو نگران بودند...

نگران صدای تپش بلند و سریع قلب شان که ممکن بود در سکوت اتاق گوش دیگری را پر کند...

📬📬📬📬📬

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now