37

36 8 0
                                    

سه روز از آن شب می‌گذشت...
شبی که بدون هیچ فکری به عواقب کارش، لب‌های وزیرزاده را بوسیده بود و الان کاملا پشیمان بود...
پشیمان بود که چرا زودتر اینکار را نکرده بود...
وگرنه عمرا شاهزاده جونگ از بوسیدن لب‌های اولین کسی که برایش ارزش قائل شده بود، پشیمان باشد...
همانطور که روی سنگ کنار رودخانه نشسته بود و به جریان زیبای آب خیره بود، ذهنش در سه شب پیش گیر کرده بود...
واقعا وزیرزاده برای او چه نقشی داشت!؟
یک ناجی!؟ اولین کسی که متوجه حضورش شده بود!؟ اولین دوستش!؟ اما نه...
جونگ‌کوک مطمئن بود هیچکدام از این‌ها نیست...
به یاد نامه‌های عاشقانه‌ای که برای سارق جوان می‌نوشت، افتاد...
درست است...
جونگ‌کوک حتی پیش از شناخت کامل تهیونگ، دلش را به شهامت پسر باخته بود...
برای پسری که از ترس قضاوت شدن و مورد تحقیر قرار گرفتن، حتی حاضر نبود به قصر مادرش سر بزند، شهامت دزدیدن طلاهای قصر ستودنی بود...
لبخند ملیحی به رودخانه زد...
-نه تنها... صدای خاموشم را شنیدی... نه تنها خودت صدایم شدی... بلکه باعث شدی... صدایم بیدار شود...
همانطور که به رودخانه نگاه می کرد، زمزمه کرد...
-نه تنها طلاهای قصر را ربودی... بلکه قلب مرا نیز ربودی... فقط امیدوارم قلبم را مانند طلاها بین فقرای شهر تقسیم نکنی و مراقبش باشی...
.....
سلام سلام
وقتشه کم کم وارد فاز عشق و عاشقی ماجرا بشیم و از اون حالت مقدمه طور بیرون بیایم=)
مدیونید فکر کنید عاشق این پارت هام و دارم با عشق براتون مینویسما☺
امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید و منتظر نظراتتون هستم=)

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now