20

86 26 0
                                    

زمانی که ندیمه بهش گفت شاه وزیرزاده کیم رو خواسته نگران شد...

و به سمت قصر پدرش قدم برداشت...

اما همان جا و دم اتاق پدرش با چیزی که دید پاهاش میخ زمین شدند...

دیدن تهیونگی که همراه با جینهو می رفت باعث شد چشمانش خیس شوند...

قدمی به عقب برداشت و لحظه ی بعد پشتش را به صحنه ی زیبای رو به رویش کرد و سمت قصر خودش دویید...

حس خوبی نداشت...

حس می کرد از خواهرش متنفر شده...

جونگ کوک هرگز محبتی از خواهران و برادرانش دریافت نکرده بود...

همیشه طوری باهاش رفتار شده بود که حس می کرد وجود نداره...

الان هم دقیقا همین اتفاق افتاده بود اما...

این بار خواهرش، تنها کسی که داشت رو ازش جدا کرده بود...

حالا بیشتر از قبل می خواست تا بتونه حرف بزنه...

چشم هاش دیگه نگرانی و ناراحتی رو بروز نمی داد...

جونگ کوک عصبانی بود...

تهیونگ برای اون بود و خواهرش حق نداشت اون رو ازش بگیره...

بی توجه به اطرافیانش سمت قصر خودش حرکت کرد...

اگه شاه از تهیونگ خواسته بود با خواهرش وقت بگذرونه، پس می تونست ازش بخواد که همچنان کنار جونگ کوک بمونه...

I LOVE V(VK)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu