35

35 11 0
                                    

همونطور که آرام راه می‌رفت، سعی می‌کرد کلماتی که امروز باید تمرین می‌کرد رو بیان کند...

با رسیدن به کلبه، فرمانده مین را ندید...

متعجب ابرویی بالا انداخت و ندیمه‌ش را صدا کرد...

با نگرفتن جوابی، ترس بدی به جانش افتاد...

آرام سمت اتاقش راه افتاد و داخل شد...

نگاهی به تهیونگ دراز کشیده انداخت و با دیدن چشم‌های باز پسر، با چشم‌های درشت شده، بهش خیره شد...

اما انگار وزیرزاده کیم متوجه ورودش نشده بود و همچنان به سقف خیره بود...

-تهـ... تهیونگ!؟

پسر را صدا زد و تهیونگ با شنیدن صدای ناآشنایی، اخم کرد و نگاهش را به ورودی اتاق داد...

با دیدن شاهزاده، که با چشم‌های اشک‌آلود خیره نگاهش می‌کند، ابرویی از تعجب بالا انداخت...

با باز شدن دوباره‌ی در اتاق، جونگ‌کوک هول شده و متعجب از جلوی آن کنار رفت و به دکتر و فرمانده که وارد اتاق می‌شدند، خیره شد...

جونگ‌کوک آرام از اتاق خارج شد و روی پله‌ی اول نشست...

و لحظه‌ی بعد صورتش را بین دستانش پنهان کرد و اشک‌هایش روی گونه‌هایش ریختند...

تهیونگ به هوش آمده بود...

بالاخره...

و این یعنی حالش رو به بهبودی بود...

/سرورم...

دست‌هایش را پایین آورد و به ندیمه‌ش که لبخند کمرنگی زده بود، خیره شد...

/نگران نباشید... حالشون هرروز داره بهتر میشه...

-مـ... می‌دونم... و خوشحالم...

جونگ‌کوک گفت و لبخند بزرگی زد...

چشم‌های اشک‌آلود و لبخند بزرگ روی لب‌هایش، تناقض عجیبی داشتند اما آن اشک‌ها، اشک شوق بودند...

شوق به هوش آمدن و بهبود یافتن دزد قلبش...

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now