💌PT.12💌

134 34 0
                                    

جونگ کوک با استرس لباسش را عوض می کرد...

پدرش می خواست او را ببیند و این برایش عجیب بود...

پدرش هیچ گاه این کار را نکرده بود...

بعد از مرتب کردن لباس زیبایش، از قصرش بیرون رفت...

سرش را پایین گرفته بود و آرام از کنار بقیه رد می شد...

هیچ گاه اعتماد به نفس نگاه به صورت دیگران را نداشت...

با رسیدن به قصر پدرش از در رد شد و خواهر برادرهای دیگرش را نشسته رو به روی پدرش دید...

تعظیمی کرد و همان جا کنار ورودی نشست...

$جونگ کوک...

با شنیدن اسمش سرش را بالا آورد و به پدرش نگاه کرد...

$بیا جلوتر...می خوام یه چیز مهم بهت بگم...

با تعجب و استرسی که از ابتدا در وجودش ریشه دوانده بود از جایش بلند شد و از بین شاهزاده هایی که با عصبانیت نگاهش می کردند گذشت و نزدیک ترین جای به تخت پدرش، روی زمین نشست...

$امروز وزیر زاده کیم اومد به دیدنم...

اسم آشنایی نبود که به او ربطی داشته باشد...

سعی کرد حواسش را روی حرف های پدرش متمرکز کند بلکه ربطش را متوجه بشود...

$گفت تو را توی ایوان اتاقت دیده...

جونگ کوک سرش را بالا آورد و با تردید تایید کرد...

نمی دانست وزیر زاده کیم چه کسی ست اما افراد زیادی نبودند که او را بشناسند...

$من ازش خواستم با تو وقت بگذراند...

جونگ کوک با تعجب و ابروهای بالا رفته به پدرش نگاه کرد...

اگر یک پسر مزاحم مدام دنبالش راه می افتاد نمی توانست باز هم از قصر فرار کند...

یا حتی ممکن بود نتواند برای تهیونگ نامه بنویسد...

$جونگ کوک این به نفع خودته...باید بتونی با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنی...تهیونگ پسر شادیه...همین طور کتاب خواندنو دوست داره...می تونید ساعت ها بشینید کنار هم و کتاب بخونید...این بهت کمک می کنه که یاد بگیری چطور با بقیه رفتار کنی...

جونگ کوک اما با شنیدن اسم تهیونگ لا به لای حرف های پدرش خشکش زده بود...

با حواس پرتی تایید کرد و لبخند گیجی تحویل پدرش داد...

تهیونگ؟

امکان نداشت...

او یک سارق بود نه یک وزیر زاده...

چگونه ممکن است یک وزیر زاده تبدیل به دزد شود؟

به یاد مکالمه ی دیروز خود با ندیمه اش، که برای شستن موهایش آمده بود، افتاد...

💌فلش بک ...

همان طور که دختر جوان موهایش را می شست قلم مو را برداشت و طبق عادتش برایش نوشت...

ندیمه اش فقط همین دختر بود و بس...

پس به این که جونگ کوک این گونه حرف بزند عادت داشت و همیشه در نهایت ادب و مهربانی جواب جونگ کوک را می داد...

"ندیمه، چه اتفاقی میفته اگه یه نفر عاشق یه دزد بشه؟"

+سرورم عشق عشقه، دزد و شاهزاده نمی شناسه.

به حرف دختر فکر کرد...

او درست می گفت اما وی هر دزدی نبود...

او بزرگ ترین دزد در این شهر بود و تمام افراد قصر از او بیزار بودند...

همچنین او تحت تعقیب دستگاه های حکومتی بود...

پس عاشق او شدن نمی توانست انقدر راحت باشد...

_"چی می شه اگه یه نفر عاشق وی بشه؟"

+احتمالا ازش برای گیر انداختن وی استفاده کنن... بعدم هر دوشون رو اعدام کنن.

با جواب دختر ترسید...

یعنی او را نیز اعدام می کردند!؟

اگر او ضمانت وی را می کرد؟

البته که هیچ کس به حرف های او اهمیت نمی داد...

_"چی می شه اگه اونی که عاشق شده من باشم؟"

چیزی از دختر نشنید برای همین تقه ی آرامی به دسته ی صندلی زد تا حواس دختر را جمع کند...

دختر سراسیمه جلوی پاهای جونگ کوک زانو زد و با چشمان نگرانش به شاهزاده ی جوان خیره شد...

+سرورم این را به هیچ کس نگویید...لطفا...اگر عاشق هستید پیش خودتان بماند...من نیز حرفی نمی زنم...

جونگ کوک لبخند تلخی به دختر زد و سرش را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان داد...

پس تهیونگ حق داشت به خاطر نامه هایش نگران باشد...

نفس عمیقی کشید و اجازه داد ندیمه اش به شستن موهایش ادامه دهد...

💌پایان فلش بک...

یعنی اگر تهیونگ همان وزیر زاده باشد راهش برای عشق بازتر است!؟

آهی کشید و در انتظار اتمام حرف های پدرش و اعتراض هایی که از شاهزاده ها می شنید ماند...

انگار این وزیر زاده ی جوان دل شاهزاده ها برده بود که این گونه برای وقت گذرانی اش با جونگ کوک اعتراض می کردند...

باید این وزیر زاده کیم را هر چه زودتر می دید بلکه خیالش راحت تر شود...

💌💌💌💌💌

سلام سلام

ببینید چی شددددد

وزیرزاده کیممممم😍

به نظرتون این ویززاده کیم کیه!؟

منتظر ووت و کامنت هاتون هستم

Love you all

ZJLOVELY💖

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now