24

88 23 0
                                    

با دیدن همون مغازه ای که به جا قلمی هاش نگاه می کردن سرعتش رو بیشتر کرد و به شاهزاده رسید...

آروم آستین لباس پسر رو گرفت و سمت همون میز برد...

+کدوم رو بیشتر دوست داری!؟

جونگ کوک متعجب به پسر نگاه کرد...

سرش رو به معنی نه تکون داد و تهیونگ لبخندی زد...

+زود باش... یکیو انتخاب کن...

جونگ کوک به جا قلمی ها و آویزها خیره شد...

انگشتش رو روی جا قلمی ای که از بقیه زیباتر بود گذاشت...

این که تهیونگ بیرون از قصر باهاش رسمی و محترمانه حرف نمی زد رو دوست داشت...

تهیونگ جا قلمی رو به شاهزاده داد و پولش رو حساب کرد...

با دیدن نگاه کنجکاو جونگ کوک روی خودش لبخندی زد و با دست اشاره کرد که به راهشون ادامه بدن...

+حالا می تونیم آشتی کنیم!؟

جونگ کوک همون طور که جا قلمی رو توی آستین لباسش مخفی می کرد، زیر چشمی به وزیرزاده نگاه کرد...

سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد و تهیونگ لبخند پررنگی زد...

جیمین به دو پسری که حضورش رو به کل فراموش کرده بودن، نگاه می کرد...

^فکر کنم عقلتو از دست دادی...

آروم زمزمه کرد...

خنده ی آرومی به حرفی که روزی تهیونگ بهش زده بود، کرد...

دقیقا بعد از این که به تهیونگ گفته بود از فرمانده ی مورد اعتماد پادشاه خوشش میاد، تهیونگ همین حرف رو بهش زده بود...

آهی کشید و سمت خونه ی وزیر کیم راهشون رو کج کردن...

جونگ کوک با چشم های درشت شده به تهیونگ نگاه می کرد...

تهیونگ اشاره کرد که داخل خونه برن...

با ورودش به اتاق کوچیک اما زیبای وزیرزاده لبخند خجالتی ای زد...

+بشینید...

تهیونگ به بالشتکی که پشت میز بود اشاره کرد تا پسر روی اون بشینه...

جونگ کوک لبخندی زد و روی بالشتک نشست و دو پسر دیگه بعد از اون نشستن...

جونگ کوک خوشحال بود...

با این که اون یه شاهزاده ی مخفی و ناتوان بود باز هم اون دو نفر بهش احترام می گذاشتن...

تهیونگ برگه ی بزرگی رو به همراه قلم و جوهر روی میز گذاشت تا جونگ کوک راحت باشه...

^فکر کردم قراره نذاریم چیزی بنویسن...

جیمین گفت و تهیونگ به پسر چشم غره ای رفت...

+یهویی که نمی شه کلا تغییرش بدیم... کم کم...

جیمین چشم هاش رو چرخوند و جونگ کوک شروع به نوشتن کرد...

"می شه خودتون رو معرفی کنید!؟"

کاغذ رو جلوی جیمین گرفت و پسر تازه به یاد آورد که خودش رو معرفی نکرده...

از روی بالشتک بلند شد و احترام سلطنتی ای به پسر گذاشت و دوباره روی بالشتک نشست...

^ببخشید سرورم اول باید خودم رو معرفی می کردم... من پارک جیمین هستم... پسر وزیر پارک...

جونگ کوک سری به معنی فهمیدن تکون داد و لبخندی به پسر زد...

"چرا اومدیم اینجا!؟"

نوشت و جلوی تهیونگ گرفت...

+اومدیم لباس هامونو عوض کنیم سرورم...

جونگ کوک دوباره سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و به اتاق وزیرزاده خیره شد...

بعد از تعویض لباس هاشون از خونه ی وزیر کیم بیرون اومدن و سمت قصر به راه افتادن...

جونگ کوک به جا قلمی زیبایی که به لباسش وصل کرده بود نگاه کرد و لبخندی زد...

انگار وزیرزاده خوب بلد بود بقیه رو خوشحال کنه...

با یادآوری این که تهیونگ قراره با خواهرش ازدواج کنه آه بی صدایی کشید و با غم به جا قلمی خیره شد...

"ممکنه این تنها چیزی باشه که از تو برام به یادگار می مونه!؟"

با رسیدن به قصر، یواشکی وارد شدن و هرسه تا قصر شاهزاده جونگ دویدن...

مسلما هیچ کدوم نمی خواستن نگهبان ها ورود یواشکی شون رو ببینن یا از اون بدتر به پادشاه گزارش بدن...

.

.

.

.

.

سلام سلام

آشتی کردن رو از تهیونگ یاد بگیرین=")

و جونگ کوکی که نگرانه=")

امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید

ووت و کامنت فراموش نشود=)

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now