پارت 17

116 29 1
                                    

در ظلمات شب و زیر نور کوچک تنها شمع روشن اتاق نامه ی وزیرزاده را خواند و لبخندی زد...

قطعا اگر صدایی داشت اهالی تمام قصرها را با جیغ خوشحالی اش بیدار می کرد اما افسوس که حنجره ی خسته ش صدایی تولید نمی کرد...

درست بود...

آن ها نقاط اشتراک زیادی داشتند...

هر دو از کتاب خواندن در سکوت لذت می بردند...

تمام ساعت هایی که  بدون کوچک ترین صدایی کنار یکدیگر به کتاب خواندن گذشته بود را به یاد آورد...

با شنیدن صدایی، ترسیده سمت بالکن اتاق چرخید...

اما کسی مشخص نبود...

با پیدا شدن سایه ای پشت در، با چشم های درشت شده خودش را عقب کشید و سعی کرد وسیله ای برای دفاع از خود پیدا کند...

شاید تنها کسی بود که توی یک قصر جدا زندگی می کرد و متاسفانه هیچ نگهبانی توی قصرش نبود...

با باز شدن در اولین قطره ی اشک از ترس روی صورت زیبایش چکید...

با دیدن مرد سیاه پوشی که نقابی روی صورتش بود سرجایش خشک شد اما...

با دیدن چشم های آشنای پسر تازه یادش افتاد باید نفس بکشد...

تهیونگ اما فورا در را بست و با خیالی آسوده نقابش را برداشت...

برگشت و با دیدن صورت ترسیده ی شاهزاده ش با شرمندگی کنارش نشست...

_متاسفم که ترسوندمتون سرورم...

جونگ کوک بعد از قورت دادن آب دهانش سرش را به تایید تکان داد و چند بار نفس عمیق کشید...

چه اتفاقی افتاده بود که وزیرزاده به دیدنش آمده بود؟

آن هم این وقت شب؟

و با این لباس ها؟

سوالی به چهره ی نگران تهیونگ که گویا منتظر بهبود حال شاهزاده بود نگاه کرد...

تهیونگ با خجالت سرش را پایین انداخت و حرفش را کمی مزه کرد...

از چیزی که می خواست بگوید مطمئن نبود و از طرفی به خاطر سوالش نتوانسته بود بخوابد...

طوری بود که گویی اگه آن را نمی پرسید نمی توانست به زندگی ادامه دهد...

اما آیا پرسیدنش کار درستی بود؟

تهیونگ واقعا می ترسید اما تصمیمش را گرفته بود...

I LOVE V(VK)Where stories live. Discover now