Part1

2.2K 208 28
                                    

در حالی که با حوله ای عرقش رو خشک میکرد، سمت پخش کننده ی موزیک رفت و خاموشش کرد. بطری آبی برداشت و به سمت اون که کمی دورتر ازش ایستاده بود حرکت کرد و وقتی بهش رسید، دستشو روی شونه‌ش گذاشت.
وقتی نگاه همیشه جدیش به سمتش برگشت و کمی رنگ صمیمیت گرفت، بطری رو به سمتش گرفت:

_ خسته نباشی هیونگ!

لبخند مهربونی زد و بطری رو گرفت و در جواب چند ضربه ی آروم به بازوش زد:

_ ممنون کوک تو هم خسته نباشی! وسایلت رو جمع کن تا بریم هوا داره تاریک میشه.

سرش رو به معنای تایید تکون داد و لباساش رو توی رختکن عوض کرد، کوله پشتیش رو برداشت و وقتی هیونگش در اتاق تمرین رو قفل کرد، دستشو گرفت و با لبخندی که قلب یخ زده ی پسر روبروش رو ذوب میکرد شروع به گام برداشتن کرد.

نگاهش مدام به هوسوک بود که با آرامش همیشگیش کلید رو به مسئول آموزشگاه داد و به سمت پارکینگ حرکت کرد. هوسوک دست جونگکوک رو رها کرد و دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد تا دنبال ریموت ماشین بگرده. وقتی پیداش کرد در عقب ماشین رو باز کرد و ساک ورزشیش رو روی صندلی ها گذاشت و بعد به سمت جونگکوک برگشت تا کوله‌ش رو ازش بگیره. کوله ی جونگکوک رو هم روی صندلی ها گذاشت و در رو بست و به سمت صندلی راننده رفت. جونگکوک هم به سمت صندلی شاگرد رفت و توی ماشین نشست.

آهنگ ملایمی پخش میشد و جونگکوک با اون همخوانی میکرد و گاهی به طور مسخره ای آهنگ رو میخوند تا لبخندی روی لب های هیونگش بیاره که موفق هم میشد. هوسوک با خودش فکر میکرد اگر این پسر توی زندگیش نبود شاید تا الان مرده بود، چون دلیلی برای زنده موندن کنار انسان های بی رحم زندگیش نداشت و تنها داراییش همین پسرک با دندونای خرگوشیش بود.

جونگکوک با رسیدن به خونه با عجله وارد شد و به سمت حموم دوید تا قبل از اینکه هیونگش بخواد زیر قولش بزنه، اون رو در عمل انجام شده قرار بده. به سمت قفسه ی رنگ موهاش رفت و رنگ مشکی پر کلاغی رو برداشت و به سرعت توی نشیمن برگشت تا هیونگش رو بیاره توی حموم.

هوسوک واقعا نمیخواست موهاش رو رنگ کنه و از موهای قهوه ایش راضی بود اما موقعی که داشت همچین قولی رو به جونگکوک میداد خواب بود و فقط میخواست به هر طنابی چنگ بزنه تا جونگکوک که نمی خوابید، دست از سرش برداره.

بعد از عوض کردن لباساش به آرومی از لای در سرک کشید و با ندیدن اون خرگوش شیطون آروم به سمت آشپزخونه رفت تا خودش رو مشغول آشپزی نشون بده و جونگکوک رو از این کار منصرف کنه. در یخچال رو باز کرد و از توی اون مقداری سوسیس برداشت. اما همینکه در یخچال رو بست، کسی که انتظارش رو میکشید از کنار یخچال ظاهر شد و باعث شد با ترس دستشو روی قلبش بذاره:

_ چیکار میکنی دیوونه؟ چرا یهو ظاهر میشی؟

جونگکوک با لبخندی شیطانی نزدیک تر اومد و هوسوک عقب تر رفت:

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now