Part35

398 62 8
                                    

امروز یکشنبه‌ و اولین روز هفته‌س. هوا سرد شده و برف باریده. اما فضای اتاق تمرین به لطف سيستم های گرمایشی آموزشگاه، متعادل شده. نگاهی به چهره ی مرتب و آماده‌ش، درون آینه انداخت و کمی لگش رو بالاتر کشید تا کاملا کمر و پهلو هاش رو گرم نگه داره. صبح ها کلاس نداشتن و معمولا آموزشگاه خلوت بود. مگر اینکه مربی ای هنر جو داشته باشه که در صبح کلاس برگزار کنه. و البته تعداد اون کلاس ها در صبح کم بود.

دستی به موهای کوتاهش کشید و بعد دست هاش رو روی پیشونی و گونه های مرطوبش که کمی عرق کرده بودن کشید. تاپ بلند و گشادش رو روی شکمش گره زد تا موقع تمرین، توی دست و پاش نباشه. نگاهی به ساعت انداخت که نشون میداد تا دقایقی دیگه، محبوبش به دیدنش میاد.  آره اون منتظر هوسوک بود. از اونجایی که هنرجو های جیمین اکثرا دانش آموز و محصل بودن، کلاسی نداشت اما هوسوک یک کلاس در صبح داشت که شامل بزرگسالانی می‌شد که صبح ها وقت آزاد دارن. اما بعد از اون کلاس تقریبا بیکار بود پس به پسرکش قول داد تا به کلاسش بره و توی تمریناتش کمکش کنه. گرچه اون از باله سر در نمی آورد، اما حداقل میتونست تماشا و تشویقش کنه. خود جیمین هم این رو میدونست اما فقط به دنبال بهانه ای بود تا نگاه دوست پسرش رو موقع تمرین کردن، روی خودش داشته باشه. بهتره بگم... میخواست کمی دلبری کنه!
درسته اون قطعا خیلی شرور بود.

تقه ای به در خورد و جیمین با عجله نگاهی به خودش انداخت و ظاهرش رو چک کرد.

- بفرمایید.

در باز شد و هیکل رو فرم هوسوک نمایان شد. در و بست و به سمت پسرک زیباروش برگشت. اما ای کاش برنمیگشت. ای کاش برنمیگشت و زیبایی دلفریب معشوقش رو نمی دید. اون پسر با چشم های وحشیش، براندازش میکرد و هوسوک نمیدونست چطور تا الان زیر نگاه وحشی اون زنده مونده. اما چیزی نگذشت که اون نگاه وحشی محو شد، چرا که پلک های پسر به دو خط تبدیل شدن و لبخند زیباش، ماهیچه ی تپنده ی درون سینه ی هوسوک رو به جنون کشوند.

به قدم هاش سرعت داد و با رسیدن بهش، پسرک منتظرش با دست هایی که زودتر باز شده بودن تا درخواست آغوششون رو نشون بدن، بین بازوهاش فرو رفت.
سرش روی شونه ی هوسوک قرار گرفت و یک طرف لپ و لب هاش جمع شدن.

آخر هفته شدیدا سرش شلوغ  بود و کار های عقب مونده داشت، نتونسته بود ببینتش و حسابی دلتنگ بود. پس خواسته ی دل بی قرارش رو نادیده نگرفت و لب هاش روی لپ نرم جیمین نشستن و بوسه ی محکمی روش نشوندن. فرو رفتن لب هاش توی اون لپ های حجیم، بدجوری حس خوبی بهش میداد.
اون پسر بانمک انگار که منتظر اون بوده باشه، لبخند شیطونی زد.

- عرق کرده بودمااا!

- حتی ذره ای اهمیت نداره که جلوی منو برای بوسیدنت بگیره!

پسرک رو کمی از خودش دور کرد تا صورت عرق کرده‌ش رو ببینه.

- چیکار میکردی؟

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now