با قدم های آروم در حالی که ساک ورزشیش رو به دست داشت به سمت کلاس باله حرکت کرد. در رو باز کرد و جیمینی رو دید که با لبخند فرشته گونهش به بچه هایی که تمرینات رو انجام میدادننگاه میکردو تشویقشون میکرد.
به سمتش قدم برداشت و نزدیکی جیمین که رسید آروم ساکش رو روی زمین گذاشت و به سمتش رفت. جیمین به سمتش برگشت و با دیدنش دستاشو برای یه آغوش باز کرد. هوسوک با دلتنگی ای که از همین الان روی دلش سنگینی میکرد دستاشو دور جیمین حلقه کرد.
_ هوسوکا اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک نمیدونست چطور قراره پنج روز جیمین رو نبینه. اون به دیدنش عادت کرده بود.
_ اومدم... اومدم بگم که من چند روزی برای مسابقه دارم میرم یه شهر دیگه.
جیمین با شنیدن این حرف سرش رو از روی شونه ی هوسوک برداشت و فقط به اندازه ای که صورت هوسوک رو ببینه عقب اومد.
هوسوک انتظار دیدن صورت شوکه ی جیمین رو داشت. دیگه مطمئن شد فقط اون نیست که به جیمین وابسته شده و این وابستگی دوطرفهس.
به چشم هاش خیره شد و ادامه داد:
_ تو این مدت که نیستم کلاسام رو کنسل کردم چون جونگکوک نمیتونست کلاسا رو بیاد و منم نیستم اما، به جونگکوک گفتم به دیدنت بیاد و حواسش بهت باشه امیدوارم خوب غذا بخوری.
و بعد با خنده اضافه کرد:
_ ایندفعه اگه غش کنی من نیستم تا برسونمت بیمارستان پس حواست به خودت باشه.
جیمین با یادآوری موقعی که حالش بد شده بود خنده ی خجالت زده ای کرد.
_باشه قول میدم حواسم به خودم باشه
هوسوک لبخندی زد و آخرین حرفش رو زد:
_ اگر اتفاقی افتاد و احساس کردی حالت داره بد میشه به من یا جونگکوک زنگ بزن.
مراقب خودت باش موچی کوچولو.جیمین سری تکون داد و به آرومی از بغل هوسوک بیرون اومد:
_ تو هم مراقب خودت باش هوسوکی.
هوسوک خواست به سمت در بره اما پاهاش به حرفش گوش ندادن و ازش میخواستن همونجا بمونه.
لحظه ای دلش طاقت نیاورد و سرش رو جلو برد، بوسه ی نرم و آرومی روی گونه ی جیمین کاشت و به سرعت ساکش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت.جیمین اما مسخ شده مسیر رفتنش رو با نگاه دنبال کرد و به اون بوسه ی ساده، اما قشنگ فکر کرد.
جای لب های هوسوک روی گونهش میسوخت و نمیدونست چه واکنشی نشون بده.کم کم گونه هاش رنگ گرفت و با لبخندی خجالتی دستش رو روی گونه هاش گذاشت.
اما طولی نکشید که با حس سنگینی نگاهی سرش رو بالا آورد و با هنرجو های کوچولو و کنجکاوش رو به رو شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/271624387-288-k410642.jpg)
YOU ARE READING
𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄
Fanfictionمن عاشقشم اما نه فقط بخاطر چیزی که بود؛ بلکه بخاطر چیزی که هستم، وقتی کنارشم. -------------- _ اگه ما بودیم، کدوم پایان رو انتخاب میکردی؟ _ وقتی اودت و شاهزاده باهم میمیرن و روحشون باهم به سمت بهشت پرواز میکنه. _ چرا؟اینطوری ما نمی تونیم عاشقی کنیم،...