با خستگی عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و با دست های مشت شده، چشم هاش رو مالوند. از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به بدن خستهش داد که صدای شکستن قلنج هاش رو به همراه داشت.
بعد از نگاهی به ساعت و دیدن عقربه هایی که ساعت نه و بیست دقیقه رو نشون میدادن، دستی به موهاش کشید و بی توجه به ورقه های نا مرتب روی میزش، از واحدش بیرون رفت و در رو بست. به سمت راه پله رفت و مسیرش رو به واحد پایین آپارتمان کج کرد. حسابی دلتنگ اون زوج مهربون دوست داشتنی بود. تو این مدت حسابی با اونها صمیمی شده بود و از تنهایی در اومده بود. و البته دیگه لازم نبود غذای بیرون بخوره، حداقل نه هر روز. چرا که پسر بزرگتر با دستپخت عالیش، حسابی خجالت زدهش میکرد.جلوی در واحد رسید و مثل همیشه صدای خنده های شیرین اون دو نفر به گوش رسید. البته که گاهی خنده های پسر بزرگتر خنده دار میشد و خودش به تنهایی باعث خنده بود. تهیونگ از صمیم قلبش آرزو کرد اون دو همیشه کنار هم بمونن و خوشحال باشن. دست های کشیدهش رو جلو برد و زنگ رو فشار داد.
طولی نکشید که در باز شد و قامت نامجون جلوی اون ظاهر شد.- پسر! چه به موقع اومدی! اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم! بیا تو.
تهیونگ و نامجون هن رو در آغوش گرفتن و تهیونگ داخل اومد.
- کسی رو جز شما اینجا ندارم مجبورم وقتی حوصلهم سر میره مزاحمتون بشم.
جین هم از اتاق بیرون اومد و بعد از فشردن تهیونگ توی بغلش، بهش خوش آمد گفت.
- بیخیال تهیونگ! ما خوشحال میشیم وقتی میای اینجا. ما هم گاهی حوصلهمون سر میره.
تهیونگ با خجالت تشکر کرد و روی کاناپه نشست. جین بعد از آوردن ظرف بزرگ پاپ کورنی، کنارش جای گرفت و بعدش هم نامجون کنارش نشست و دست دور کمر دوست پسرش انداخت.
- ما میخواستیم تلویزیون ببینیم اما اگر دوست نداری میتونم فیلم بذارم.
جین بعد از حرفش مشتی پاپ کورن درون دهنش کرد و با ولع جویدش. نامجون با خنده از هول بودن جین، ظرف رو به سمت تهیونگ گرفت تا اون هم بتونه بخوره.
- سوکی عزیزم فکر کنم باید بذاری اول مهمون برداره بعد خودت.
سوکجین لحظه ای مکث کرد و تازه ویندوزش بالا اومد. محتویات دهنش رو قورت داد و با لحن شوخی گفت:
- عه! دیدی چیشد؟ حواسم نبود اصلا.
تهیونگ که به کار های اون عادت کرده بود، خندید و جواب سوالی که لحظاتی پیش ازش پرسیده شده بود رو داد.
- عیبی نداره سخت نگیر. نه همین شو های تلویزیون خوبن.
تلویزیون روشن شد و لحظاتی بعد شبکه ی مورد نظر رو انتخاب کردن. تهیونگ با دیدن مسابقه ای که در اون کاپل ها حضور داشتن و بین اونها بازی هایی انجام می شد، مثل لاستیکی که از روی میخ رد شده باشه، پنچر شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/271624387-288-k410642.jpg)
YOU ARE READING
𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄
Fanfictionمن عاشقشم اما نه فقط بخاطر چیزی که بود؛ بلکه بخاطر چیزی که هستم، وقتی کنارشم. -------------- _ اگه ما بودیم، کدوم پایان رو انتخاب میکردی؟ _ وقتی اودت و شاهزاده باهم میمیرن و روحشون باهم به سمت بهشت پرواز میکنه. _ چرا؟اینطوری ما نمی تونیم عاشقی کنیم،...