Part22

508 87 17
                                    

- اون کیه؟

تهیونگ کمی مکث کرد تا جملاتش رو بچینه.

- یادته راجع به رابطه ی دوتا دختر توی دانشگاه بهت گفتم؟

جونگکوک که از صورت مرد فاصله گرفته بود، با باز کردن گره دستاش از دور گردن تهیونگ، برای تایید حرفش سر تکون داد.

- اون داستان یه سری تغییرات داشت. درواقع داستان اصلی اون چیزی نبود که برات تعریف کردم... اون داستان درمورد من و این پسر بود!

جونگکوک با نگاهی متعجب، بهش خیره شده بود. با عجله به حرف اومد.

- بیشتر توضیح بده!

- اون اتفاقات و داستان ها برای من و اون پسر افتاد...
اونی که تصادف کرد و مُرد همین پسر بود... با این تفاوت که منو نبردن تیمارستان و بعد از مدتی نمردم.

مشغول بازی با لبه ی لباسش شد تا راحت تر حرف بزنه و با افتادن نگاهش به پسر، حرفاشو فراموش نکنه.

- یکی از کارکنان مدرسه ما رو لو داد. من قصد نداشتم کوتاه بیام! من میخواستمش... خیلی میخواستمش...

هرچند که اون شخص مرده بود اما، جونگکوک از حس عمیقی که تهیونگ به اون پسر داشت، فشرده شدن قلبش رو حس کرد. اما نگذاشت تا چهره‌اش چیزی رو بروز بده.

- اون مرد تهدیدمون کرد. اون نمیتونست عشق بینمون رو ببینه. چون خودش هم اونو میخواست... اما چون نتونست بهش برسه، نخواست که ما هم با هم بمونیم... تهدیدش کرد که به من صدمه میزنه. اونم بدون اینکه بهم بگه که تهدید شده، یه روز اومد و همه چیز رو تموم کرد.

چشم های براقش خبر از اشک هایی که تا چند ثانیه ی دیگه روی گونه هاش فرود می اومدن، میداد.

- گفت دیگه نمیتونیم ادامه بدیم... گفت خانوادش طردش میکنن... گفت میترسه... گفت دیگه نمیتونه بجنگه...

با صدای آروم تری گله کرد:

- اما تا وقتی که دیگران خبر نداشتن جنگیدنی در کار نبود! اون لحظه وقت جنگیدن بود! باید کنارم می موند و برای این رابطه تلاش می کرد! ولی هیچوقت نکرد... همیشه اونی که قوی بود و از رابطمون محافظت می کرد، من بودم! آخرشم مثل یه ترسو کنار کشید و راهمون رو جدا کرد. بعد از مدتی،اون مرد خواست بهش نزدیک بشه و راجع به عشق مثلا سوزانی که بهش داشت بگه. اما وقتی با مخالفتش روبرو شد، خواست بهش تجاوز کنه. اونم فرار کرد و وقتی که متوجه‌ اطرافش نبود تصادف کرد.

سرش رو بالا آورد و صورت نم دارش برای پسر نمایان شد. با عجز زمزمه کرد:

- فکر میکردم وقتی که رفت فراموشش کردم اما... وقتی بهم گفتن تصادف کرده، فهمیدم هیچ چیز فراموش نشده بود. من فقط خودمو گول میزدم که فکر میکردم دیگه بهش فکر نمی‌کنم.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now