Part23

495 87 14
                                    

نگاهی به ساعت ماشین انداخت و بعد از برداشتن سوئیچ، از ماشین پیاده شد. دکمه ی ریموت رو فشرد و به سمت در خونه رفت. بعد از فشردن زنگ منتظر موند تا در باز بشه.

همونطور که انتظار می‌رفت در باز شد و اون دختر خندون توی بغلش فرو رفت. همونطور که با خواهرش که ازش جدا نمیشد، وارد خونه شد.

- سلام اوما!

نگاه مهربون مادرش به سمتش برگشت و با لبخندی که چروک های صورتش رو بیشتر نشون میداد، زیر شعله ی گاز رو پایین زد و از آشپزخونه خارج شد.

- تهیونگ! خوش اومدی پسرم.

مرد با عشق مادرش رو در آغوش گرفت و موهای جوگندمیش رو بوسید.

- ممنون اوما... چه بوی خوبی میاد!

صدای حسود جنی از پشت سرش به گوش رسید:

- آره دیگه عزیز دردونه ی اوما میخواست بیاد، باید غذای مورد علاقه ی پسرشو درست میکرد.

تهیونگ یه دستش رو دور شونه ی مادرش حلقه کرد و به سمت جنی برگشت.

- تو که همیشه پیش اومایی هر چی که بخوای برات درست میکنه، چرا حسودی میکنی؟

جنی دست به کمر غرید:

- نهههه کی گفته من حسودم؟ اصلا تقصیر خودته! میخواستی تو هم پیش ما بمونی تا اوما هر روز غذای خوشمزه برات درست کنه. خودت خواستی مستقل بشی!

خانم کیم که با شنیدن این حرف دوباره یاد غمش افتاده بود با صدای نرمی درخواست کرد.

- راست میگه تهیونگ! بیا  پیش ما زندگی کن ولی هر وقت که متاهل شدی برو. تنهایی چیکار میکنی تو اون خونه؟ بیشتر مواقع هم سر کاری. نمیدونم اون خونه به چه دردی میخوره؟

تهیونگ‌ دست دیگه‌ش رو دور کمر جنی انداخت و جفتشون رو به سمت کاناپه هدایت کرد. با نشستنش اون دو رو هم کنار خودش نشوند و توی بغلش فشرد.
- اوما من تو خونه ی خودم راحتم و هیچ مشکلی ندارم! هر وقت دلم برات تنگ بشه هم میتونم بهت سر بزنم. اما ازم نخواه که دوباره بیام اینجا. من به اون خونه عادت کردم.

خانم کیم خواست دوباره حرفی بزنه بلکه بتونه پسرش رو راضی کنه اما جنی که میدونست با این بحث ممکنه اومدن تهیونگ به اینجا رو براش ناخوشایند کنه سریع به حرف اومد.

- عاا... تهیونگ! میدونستی جیمین دیگه تو رستوران کار نمیکنه؟

- چرا؟ بازم اخراجش کردن؟

جنی خندید و دستش رو به معنی نه تکون داد.

- نزدیک بود همینطوری بشه چون اخیرا اصلا نرفته بود رستوران و رئیسش میخواست اخراجش کنه که دیروز جیمین بهم گفت خودش رفته و استعفا داده.

و بعد با حالتی که انگار فکرش درگیر شده بود نامطمئن ادامه داد:

- راستش من ازش دلیلش رو پرسیدم و گفت که... گفت که میخواد عمل کنه! این واقعیت داره؟ گفت این هفته نوبت عمل داره!

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now