Part24

503 83 19
                                    

توی راهروی دانشگاه قدم میزد و تایم کلاساش رو چک میکرد. بم بم در حالی که شیر موز جونگکوک رو به دستش میداد به حرف اومد:

- کوک، من باید برم واسه کلاس بعدی بر میگردم ولی قبلش یه زنگ بهم بزن که یادم نره.

جونگکوک غرق در صفحه ی گوشی باشه ای زمزمه کرد که مطمئنا اگر بم بم کمی دور تر ایستاده بود، متوجه نمیشد که چی به زبون آورده.‌
وقتی به راه پله رسید خواست به طبقه ی پایین بره که صدایی به گوشش خورد.

- هی!

اون صدا آشنا بود اما چون خیلی آروم بود نتونست متوجه صاحب صدا بشه و پیداش کنه. پس خیال کرد که شاید توهم زده و خواست به راهش ادامه بده اما...

- با تو ام! کجا میری؟ داری منو نادیده میگیری؟

اوه! مثل اینکه واقعا یک نفر داشت صداش میکرد! گوشیش رو توی جیبش گذاشت تا سرش رو بلند کنه و کسی که صداش میکنه رو ببینه. اما مثل اینکه حوصله ی صاحب صدا زودتر از اینا سر رفته بود و تنها چیزی که فهمید، کشیده شدنش به طرفی و فرو رفتنش میون آغوش کسی بود.

حس اون عطر مست کننده و آشنا کافی بود تا صاحب این آغوش رو بشناسه. اعتراضی از چلونده شدنش بین بازو های مرد نکرد و سرش رو برای بوییدن عطر خنکی که روی پوست گردن مرد نشسته بود، جلوتر برد و بینیش رو به پوستش چسبوند. با صدای خفه ای به حرف اومد:

- تهیونگ؟ چرا قایم موشک بازی در میاری؟ کسی اینجا نبود میتونستی خیلی عادی صدام کنی! یه لحظه فکر کردم دیوونه شدم و توهم زدم.

تهیونگ کمی جونگکوک رو از خودش فاصله داد و با تای ابرویی که بالا انداخت، به چشمای براقش نگاه کرد.

- اوه عزیزم تنها نیستی! همه وقتی منو میبینن دیوونه میشن، مخصوصا تو!

جونگکوک مشت آرومی به سینه ی تهیونگ زد.

- منظورم اون دیوونه نبود پیر مرد خودشیفته!

تهیونگ شونه ای بالا انداخت.

- حالا فرقی نمی کنه که! اینارو ولش کن... از آخر هفته ی پیش ندیدمت. تو هم که اصلا دلت برام تنگ نشد عشق بی معرفتِ من ولی من خیلی دلتنگت بودم!

پسر با نگاهی که حالا نرم شده بود به ابراز احساسات صادقانه ی تهیونگ لبخند زد و یه کارخونه قند توی دلش آب شد. اما با بیرحمی و نیشخند بازیگوشی جواب داد.

- منم دلم تنگ شده بود ولی کافی بود فقط دو ساعت دیگه صبر کنی چون باهات کلاس داشتم.

تهیونگ با دلخوری دست جونگکوک رو روی قلبش قرار داد و با نگاهی که شکایت از می بارید، خیره به لب های کوچیک روبروش جواب داد. صدای بم و آرومش، دل جونگکوک رو به لرزه انداخت.

- چطور بهت ثابت کنم که قلبم داشت میترکید از ندیدنت؟ پسره ی بی احساس! دلم داشت برای دیدنت التماس میکرد و حتی دو دقیقه هم برای صبر کردن زیاد بود، چه برسه به دو ساعت! بخاطر دوست پسر بی احساسم دو ساعت زودتر اومدم دانشگاه در حالی که هیچ کلاسی نداشتم!

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now