کمی توی تخت جابجا شد تا نور خورشیدی که از لای پرده به صورتش میتابید دست از سرش برداره. بالش زیر سرش رو کمی مرتب کرد و دوباره سرش رو روش گذاشت تا به خوابش ادامه بده اما مثل اینکه همه چی دست به دست هم داده بود تا اونو از خواب بندازه:
_ جونگکوکااا بیدار شو امروز کلاس داری یادت که نرفته؟
با شنیدن صدای هوسوک نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن اینکه هنوز یک ساعتی وقت داره دوباره سعی کرد بخوابه که بازم صدای هوسوک بلند شد:
_جونگکوک بیدار شو!
با صدای دورگه ای جوابش رو داد:
_ بیدارم هیونگ.
اما باز هم چشماش بسته شد و به خواب رفت.
هوسوک که میدونست احتمالا بازم نمیخواد از تختش دل بکنه به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شد و کنار تخت روی زمین نشست و به صورت غرق خواب جونگکوک خیره شد.
با انگشتش گونهی جونگکوک رو نوازش کرد و به آرومی صداش کرد:_ جونگکوکی.....؟ کوکی؟ نمیخوای بیدار شی؟ امروز کلاس داریا! پاشو پاشو خوب نیست دیر برسی سر کلاس.
جونگکوک با یادآوری جلسه ی قبل که به کلاس سر موقع رسیده بود ولی خبری از استاد نبود، اخماش رو تو هم کرد و با بدخلقی چینی به دماغش داد:
_ هیونگ! اون مرتیکه ای که مثلا استادمونه نه جلسه ی اول اومد سر کلاس، نه جلسه ی دوم. احتمالا امروزم نمیاد ولش کن بذار بخوابم.
هوسوک خسته از تلاش های بی فایده، گوش جونگکوک رو بین انگشتاش گرفت و کشید و باعث شد دادش در بیاد:
_ آییی یواش هیونگ گوشمو کندی!
_ تقصیر خودته بهت گفتم بیدار شو، نشدی پس مجبورم اینجوری بیدارت کنم. درباره ی کلاس هم باید بگم که من به دانشگاه زنگ زدم و در مورد این استادتون پرسیدم مثل اینکه پدرش فوت شده بود برای همین نیومده بود دیگه هم آدما رو انقدر زود قضاوت نکن، من و پدر و مادرت همچین چیزایی یادت ندادیم. حالا هم برو صبحونه بخور و حاظر شو میرسونمت دانشگاه بعدم باید برم آموزشگاه حقوقمونو بگیرم.
جونگکوک بالاخره با نارضایتی از تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت.
...........
قبل از اینکه دستشو به سمت دستگیره ی در ببره، سمت هوسوک برگشت و ضربه ای غافلگیرانه به شکمش زد:
_ خدافظ هیونگ!
هوسوک که شوکه شده بود و گیج نگاهش میکرد زیر لب جوابش رو داد و رفتنشو تماشا کرد.
به سرعت وارد سالن کلاسا شد و به سمت کلاسش حرکت کرد. با ورودش به کلاس به میز معلم نگاه کرد و با ندیدن کسی به سرعت سمت صندلی خودش رفت و نشست. دفترش رو باز کرد و مشغول نقاشی کشیدن شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/271624387-288-k410642.jpg)
YOU ARE READING
𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄
Fanfictionمن عاشقشم اما نه فقط بخاطر چیزی که بود؛ بلکه بخاطر چیزی که هستم، وقتی کنارشم. -------------- _ اگه ما بودیم، کدوم پایان رو انتخاب میکردی؟ _ وقتی اودت و شاهزاده باهم میمیرن و روحشون باهم به سمت بهشت پرواز میکنه. _ چرا؟اینطوری ما نمی تونیم عاشقی کنیم،...