Part15

588 113 31
                                    

ووت ندین جیغ میزنم پس لطفا ووت بدین و کامنت بذارین دوست دارم ریکشناتونو ببینم.
*وِی برای کاور غش میکند
---------------

جونگکوک، جیمین رو رسوند خونه و به بهانه ای از خونه بیرون رفت. اما چرا؟ هوسوک یک روز زودتر داشت برمیگشت و جونگکوک نمیخواست اون لحظه ای که هیونگش متوجه گندی که زده بود میشد، توی اون خونه باشه. هوسوک آدمی نبود که زیاد عصبانی بشه ولی جونگکوک میترسید ایندفعه هوسوک مهربونی وجود نداشته باشه.

جیمین با خستگی سمت حمام رفت.
بعد از دوش کوتاهی که گرفت، لباساش رو پوشید و کمی رطوبت موهاش رو با حوله گرفت. سمت تخت هوسوک رفت و کنار تخت بین فاصله ی تخت و دیوار نشست و زانوهاش رو بغل کرد. سرش رو به تخت تکیه داد و دوباره غم هاش سراغش اومدن. از همه چی خسته بود. از زندگی خسته بود. از آدما هم.

زندگی کوتاهش هیچوقت اونطور که میخواست پیش نرفت و حالا که تازه کمی روی خوشش رو نشون داده بود، متوجه شد همه ی اینها ظاهرا قشنگ بوده اما در باطن چیز دیگه ای بوده.

توی اون لحظه آرزو داشت بمیره و حالا که کسی هم خونه نبود هیچکس خبردار نمیشد.

سعی داشت جلوی اشک هایی که توی چشماش جمع میشدن رو بگیره، حتی از‌ گریه کردن هم خسته بود.

در اتاق باز شد و شوکه سرش رو بالا آورد. با هوسوکی مواجه شد که سرش توی گوشیش بود و داشت سمت تخت میومد. هوسوک لحظه ای سرش رو بلند کرد و جسم مچاله ی کنار تخت رو دید.

لحظه ای به این که اون جیمین باشه شک کرد ولی اون خودش بود. سمت گوشه ی تخت رفت و جلوی جیمین نشست. حالا که بعد از‌ این چند روز دیده بودش متوجه شد چقدر دلتنگش بوده.

_ جیمین؟

همین! همین کافی بود که صدای هوسوک‌ رو بشنوه و سد اشکهاش لبریز بشه. هوسوک هول کرد و جلو تر رفت تا جیمین رو توی آغوشش بگیره؛ اما جیمین همون لحظه دستاش رو پس زد.

_ به من دست نزن! نمیخوام دست یه عوضی که احساسات و قلب آدما رو به بازی میگیره بهم بخوره. برو بیرون! من الان وسایلمو جمع می‌کنم و میرم. تو هم میتونی با دوست دخترت خوش بگذرونی!

هوسوک متعجب بود و نمیفهمید جیمین چی میگه.

_ چیشده جیمین؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟ کی گفته من‌ دوست دختر دارم؟

_ خودتو به اون راه نزن! جونگکوک که نمیتونه دروغ بگه، خودش بهم گفت که قراره از دوست دخترت خواستگاری کنی.

هوسوک دوباره اخمی که این روزا کمتر روی صورتش ظاهر میشد رو، بین ابروهاش نشوند.

جونگکوک واقعا زیاده روی کرده بود! میدونست حتما قصدش کمک به اونها بوده ولی راه اشتباهی رو انتخاب کرده بود.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now