- خب! باز هم من موندم و تو!
- شرمنده چون احتمالا باید برم و تنها میشی!
تهیونگ با لبخندی که ماسیده بود نگاهش کرد:
- چطور دلت میاد این مرد جذابو تنها بذاری و بری پیش اون هیونگ اخموت؟
جونگکوک همونطور که بین مخاطبینش دنبال شماره ی هوسوک میگشت به آرومی خندید:
- هیونگم از همه برام عزیز تره! یه جورایی اون منو بزرگ کرده، طبیعیه که بهش وابسته باشم!
گفت و با هوسوک تماس گرفت. تهیونگ همچنان وسط نشیمن ایستاده بود و آرزو می کرد که تنها نمونه. با رفتن جونگکوک، این خونه خیلی دلگیر و سوت و کور می شد.
-سلام هیونگ! چطوری؟ جیمین چطوره؟
...
-اوه! شوخی میکنی!
...
- باورم نمیشه! واقعا خوشحال شدم!
...
- پس امشب نمیای خونه؟لبخندی که محو شده بود، دوباره روی لب های تهیونگ نقش بست و امیدوار به جونگکوک خیره شد.
- باشه مواظب خودت باش. شب بخیر!
و تماس رو قطع کرد.
تهیونگ با لبخند مستطیلی، جلو رفت و کنار جونگکوک نشست.- خب! چی میگفت؟
جونگکوک با لبخندی که از روی لبهاش پاک نمیشد، جواب داد:
- جیمین قبول کرد!
تهیونگ با گیجی پرسید:
- چیو؟
لحظه ای فکر کرد و با چیزی که به ذهنش رسید داد زد:
- هوسوک بهش درخواست ازدواج داد؟
جونگکوک با قیافه ی ناامیدی به پیشونیش ضربه زد.
- نه بابا! منظورم اینه که قبول کرد که عمل کنه!با شنیدن این حرف، خشکش زد. حتما داشت شوخی میکرد، نه؟ جیمین لجباز تر از این حرفاست! چطور همچین چیزی ممکن بود؟ یعنی دیگه قرار بود جیمین سابق برگرده؟ همونی که با لبخندای قشنگش همه چیزو قشنگ میکرد. همونی که افسرده و ناامید نبود! از فکر به این موضوع، تر شدن چشم هاش رو احساس کرد.
جونگکوک خندید و همونطور که روی کاناپه دراز می کشید، تهیونگ رو به سمت خودش هدایت کرد و بعد دست هاش رو برای در آغوش گرفتن اون مرد باز کرد. تهیونگ با جا گرفتن بین بازو های جونگکوک، دماغشو بالا کشید.
- هی! گریه نکن! دیگه غصه خوردن واسه موچی کوچولو تموم شد!
تهیونگ سری به تایید تکون داد و لبخند زد.
- آره درسته! باید خوشحال باشم! هرچند این اشک شوقه ولی نباید انقدر احساساتی باشم.
جونگکوک با شیطنت به حرف اومد.
![](https://img.wattpad.com/cover/271624387-288-k410642.jpg)
YOU ARE READING
𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄
Fanfictionمن عاشقشم اما نه فقط بخاطر چیزی که بود؛ بلکه بخاطر چیزی که هستم، وقتی کنارشم. -------------- _ اگه ما بودیم، کدوم پایان رو انتخاب میکردی؟ _ وقتی اودت و شاهزاده باهم میمیرن و روحشون باهم به سمت بهشت پرواز میکنه. _ چرا؟اینطوری ما نمی تونیم عاشقی کنیم،...