Part6

720 132 17
                                    

جونگکوک نگاهش به در خشک شده بود تا بالاخره یکی بیاد و ازشون سراغ جیمین رو بگیره، به شدت خسته بود و نیاز داشت تا بره توی تختش و تا فردا بخوابه. با فکر اینکه فردا تعطیله لبخند شیرینی روی لبش نشست. فهمید که واقعا میتونه کل فردا رو بخوابه. سرش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت تا کمی چرت بزنه. چیزی نگذشته بود که در وردی بیمارستان باز شد و قامت آشنایی ظاهر شد، فکر شاید از خستگی توهم میزنه ولی وقتی دید استادش همینطور نزدیک تر و واقعی تر میشه،چشماش به طور ناگهانی درشت شد و به سرعت از روی صندلی بلند شد. هوسوک که دلیل این حرکات جونگکوک رو نفهمیده بود بلند شد تا ببینه مشکل چیه اما با صدای بمی که جونگکوک رو مخاطب قرار داد به سمت صاحب صدا برگشت.

_ اوه جونگکوک! تو هم که اینجایی مرد جوان!

تهیونگ خودش هم نمیدونست ولی همیشه این طرز جالب صحبت کردنش حتی توی بدترین شرایط هم همراهش بود؛ درست مثل الان که بخاطر جیمین اومده بودن به بیمارستان.

_ سلام آقای کیم! شما اینجا چیکار میکنین؟ اتفاقی افتاده؟

_ یکی به اسم هوسوک که فامیلیش رو یادم نمیاد زنگ زد و گفت دوستم رو آورده بیمارستان. مثل اینکه همکارش بود.

هوسوک که تا اونموقع فقط شنونده بود جلو رفت و دستش رو دراز کرد تا با تهیونگ دست بده:

_ سلام جناب کیم، بله من باهاتون تماس گرفتم لطفا دنبالم بیاین تا اتاقش رو نشون بدم.

تهیونگ با لبخند دست داد و پشت سر هوسوک به راه افتاد. جنی و خانم کیم هم که از هیچی سر در نمی‌آوردن فقط دنبالشون راه افتادن.

...........

به آرومی لای پلک هاش رو باز کرد و نور زیاد توی اتاق چشماش رو اذیت کرد. دوباره چشم هاش رو بست، اما صداهایی نظرش رو جلب کرد پس دوباره چشم‌هاش رو باز کرد:

_ تهیونگ، تهیونگ، چشماشو باز کرد، به هوش اومد من میرم دکتر خبر کنم.

جنی رو دید که به طرز دیوانه واری تهیونگ رو تکون میداد و بعد از گفتن حرفش با سرعت از اتاق بیرون رفت.

تهیونگ و خانم‌کیم رو دید که کنار تخت ایستاده بودن. خانم کیم دست جیمین رو گرفت و لبخندی روی لب هاش نشوند:

_ خداروشکر که سالمی پسرم، خیلی نگرانمون کردی!

جیمین گیج از حرف هاشون چند باری پلک زد و بهشون خیره شد. همه با این حرکتی که به شدت اون رو کیوت میکرد تک خنده ای کردن البته به غیر از هوسوک که کلا خیلی کم میخندید.
تهیونگ که متوجه گیجی جیمین شده بود سعی کرد توضیح بده:

_ مثل اینکه توی کلاس از هوش میری و هوسوک شی و جونگکوک میارنت بیمارستان. بعد هم به ما زنگ زدن و ما هم اومدیم بیمارستان تا موچی کوچولومون رو تحویل بگیریم.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now