Part42

452 77 16
                                    

هوای سرد، برفی که با شیطنت میباره و گاهی لباس های مردم رو خیس میکنه و گاهی فقط کمی خال های سفید و زیبا روی موهاشون به جا میذاره، عطر خوش قهوه، چراغ های تزئینی، خیابان پر تردد، بچه های کوچیکی که با لباس های چندلایه و کلاه و شال گردن فقط چشم های براق و درشتشون دیده میشه، بوی خوش نان های محلی و تازه، زوج هایی که دست در دست هم در خیابون و فروشگاه ها راه می رفتن تا دل سینگلای بدبختو آب کنن، همه و همه مژده ی نزدیک بودن کریسمس و سال نو رو می دادن.

صدای زنگوله هایی که بالای در مغازه ها قرار گرفته بود تا باز باز شدن در به صدا در بیاد، فوق العاده فضا رو صمیمی و زیبا می کرد. و البته توجه همه رو به جسم براق و طلایی رنگ زنگوله جلب می کرد.

به همراه دوست پسر قد بلند و دوست آرومش، به سمت مغازه ی کتاب فروشی رفت و در شیشه ای کتاب فروشی رو هل داد.

درواقع اون فقط یه کتاب فروشی نبود! اون هم یه کتاب فروشی بود و هم یه کتابخونه. اضافه کنم که یه کافه هم برای دوست داران کتاب محسوب می شد. قفسه های قهوه ای کتاب دور تا دور محوطه ی بزرگ و دو طبقه ی اونجا رو گرفته بود. گوشه ای پیشخوان کافه مانندی وجود داشت و کمی با فاصله از اون چند میز ساخته شده از چوب قرار گرفته بود.

اونجا میتونستی کتاب بخونی و درکنارش از قهوه و کیکت لذت ببری! میتونستی یه کتاب بخری. میتونستی برای جلب توجه کراشت که اهل مطالعه ست، به اونجا دعوتش کنی و تحت تاثیر قرارش بدی! اونجا بهترین مکان برای قرار های عاشقانه و دو نفره بود.

بخشی از اونجا وجود داشت که کوسن های رنگارنگ و کوچیک روی زمین چیده شده بود و تشک های کوچیکی روی زمین برای نشستن وجود داشت. مکانی که خیلی ها، نه برای داستان خوندن، بلکه برای داستان شنیدن، اونجا جمع می شدن.
دختری با صدای رسا و گیرا، همون وسط نشسته و برای کسانی که اطرافش نشسته بودن کتاب می خوند.

باز شدن در، توجهش رو به زنگوله ای که با شیطنت تکون خورد تا توجه همه رو به سمتشون جلب کنه، دریافت کرد.

- جونی؟ نظرت چیه یدونه از این زنگوله ها بخریم؟ خیلی بانمکن!

محکم تر شدن حلقه ی دست های دوست پسرش، به دور کمرش رو احساس کرد. کمی بعد صدای پر از آرامشش رو شنید.

- چرا که نه؟ خیلی قشنگن.

با لبخند نگاهش رو از چشم های خوش حالت مرد گرفت و با چشم هایی که با دقت اون ها رو نگاه می کردن مواجه شد.

- اوه جونی... انگاری اولین بارشونه همچین کاپل جذابی رو میبینن! نگاه کن... بدجوری تحت تاثیر قرار گرفتن! ما که همیشه اینجا میایم!

نامجون میخواست به دوست پسرش توضیح بده که هرکسی وارد اینجا میشه و صدای زنگوله به گوش بقیه میرسه، توجه همه رو جلب میکنه، اما گذاشت تا دوست پسرش حسابی با مرکز توجه بودن حال کنه.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now