Part40

429 62 24
                                    

بی حوصلگی، خشم، ناامیدی بهش پوزخند میزدن و همونطور که سعی میکردن جلوی خنده‌شون رو نگهدارن، نگاهش میکردن. اما هیچ چیز به خوبی حسادت نمیتونست حال الانش رو توصیف کنه. اون حسود بود؟ نه! اما برای جیمین... قطعا!

اون دختر چطور به خودش اجازه داده بود شب قشنگشون رو خراب کنه؟ اونا کلی برنامه داشتن! و فقط یه غذای کوفتی تونسته بود کاملا گند بزنه بهش!

فکر های هوسوک تمومی نداشت و جونگکوک در سکوت به خودخوری هیونگش نگاه میکرد. هوسوک واقعا خوشحال بود که خانوم های خونه به شدت در آشپزخونه مشغول بودن و توجهی بهش نمیکردن؛ اما نگاه خیره ی اون خرگوش کوچولو بدجوری روی مخش بود.

اون فقط دنبال بهانه ای بود که حرصش رو خالی کنه و اون بهانه... با پای خودش اومده بود جلوی چشماش. نگاه تیزی به پسر ساکت کنارش انداخت و تشر زد:

- چیه؟

جونگکوک به شدت از جا پرید و با چشم های درشت شده از رفتار عصبی هیونگش جواب داد:

- هی..هیچی!

هوسوک چرخی به مردمک هاش داد و کمی از قهوه ی توی فنجونش خورد.

جونگکوک خواست سوالی بپرسه و علت یهویی اومدن هیونگش به واحد پایین رو بدونه اما اون از وقتی اومده بود با یه اخم به اطراف نگاه میکرد و ساکت نشسته بود.

مثل اینکه قرار نبود موقعیتش پیش بیاد چون همون لحظه بود که تهیونگ باهاش تماس تصویری گرفت. هول شده دست روی گردنش گذاشت تا دنبال راه چاره ای برای اون رد نحس بگرده اما حس کردن پارچه زیر انگشت هاش نشون داد که بخاطر هوای سرد، یقه اسکی پوشیده بوده. نفس راحتی کشید و با لبخندی تماس رو برقرار کرد.

دیدن اون چهره ی مهربون که با نگاه گرمی بهش خیره شده بود کافی بود تا ذوب شدن قلبش رو احساس کنه. اون مرد با چشم های خوش حالتش، بهش خیره شده بود و حرفی نمیزد. جونگکوک دستی به موهاش کشید و سعی کرد مکالمه رو شروع کنه.

- آمم... سلام؟

تهیونگ گوشی رو به جایی تکیه داد و دست زیر چونه هاش زد.

- اوه! سلام! حواسم کجا رفته؟ عذر خواهی من رو بپذیرید مرد جوان! محو زیباییتون شده بودم...

باز هم نقش بازی کردن رو شروع کرده بود. اما شاید همین بود که خاصش می کرد، درسته؟

سری به تاسف تکون داد.

- شما نیاز به عذر خواهی نداری عزیزم!

- اوه! جدی؟ خوشحال کننده‌ست!

- حالت چطوره؟

تهیونگ با حالت دراماتیکی دست روی قلبش گذاشت و با صدای بمش اعتراف کرد:

- دلتنگ هستم دردونه.

جونگکوک پلکی زد و لب هاش رو به میکروفون گوشی نزدیک کرد و با دلتنگی زمزمه کرد.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now