Part43

461 74 18
                                    

هپی 8k ویو!
لطفا ووت بدین و کامنت بذارین شبدرکا مرسییی🍀
___________

سکوتی که تا همین چند دقیقه ی پیش فرمانروایی می کرد، با شنیدن صدای سوت قطار و رسیدن به ایستگاه بوسان، کاملا از بین رفت و جاش رو به همهمه ی مسافران خسته از راه داد.
همه ی اونها، پیر و جوان، بزرگ و کوچیک، شروع به جنع کردن وسایل و برداشتن چمدون هاشون کردن. برخی مسافر تنهایی که کنارشون نشسته بود رو بیدار می کردن تا اون ها رو از رسیدن به مقصد آخر مطلع کنن. بچه های کوچیک سعی می کردن در عین خوابالودگی دست پدر و مادرشون رو محکم بگیرن تا یک وقت گم نشن و طبق تصوراتشون، در قطار بسته نشه و اون داخل گیر کنن و ارواح اون ها رو برای شام بخورن.

مرد جوانی که تا اونموقع به سختی کمی چرت زده بود و بارها از خواب پریده بود، با خستگی از جا بلند شد تا چمدون کوچیکش رو برداره و اگر بقیه اجازه میدادن جلوی در قطار منتظر باز شدنش بایسته. چشم هاش رو مالید و شال گردن چهارخونه‌ی مشکی و طوسیش رو دور گردنش صاف کرد. نگاهی به گوشیش انداخت و با ساعت پنج و بیست دقیقه ی عصر مواجه شد.

- پسر جان. میتونی کمکم کنی و این چمدون رو برام از قطار بیاری پایین؟

صدایی که از پایین به گوشش رسید توجهش رو جلب کرد. سر برگردوند و زوج مسنی رو کنار خودش دید. لبخندی زد و با مهربونی جواب داد.

- البته آجوشی... به محض اینکه در واگن رو باز کنن چمدونتون رو میارم اما شما قبلش از قطار خارج بشین. مسافرا ممکنه ناخواسته بهتون برخورد کنن.

پیر مرد و همسرش از رفتار خوب پسر واقعا خوشحال شدن. جوان های امروزی خیلی بی حوصله بودن و از زیر کار در میرفتن اما این پسر متعجبشون کرد.

بالاخره بعد از پنج دقیقه در واگن باز شد و همه سعی کردن با آرامش و صبر از قطار خارج بشن. هرچند که واقعا تحمل براشون سخت بود.
جونگکوک با چمدون کوچیک خودش پایین اومد و بعد چمدون اون زوج رو با کمک مسئول قطار پایین آورد. اون ها تشکری کردن و بعد هرکس به سمت داخل ایستگاه رفت تا تاکسی بگیره.

سوزی که با خارج شدنش از قطار به صورتش برخورد کرده بود، تا حدودی هوشیارش کرده بود. از توی نوت گوشیش به آدرس نگاه کرد و از در اصلی ایستگاه خارج شد. به سمت یکی از چندین تاکسی ای که اونجا پارک شده و منتظر مسافر بود رفت و مرد راننده چمدونش رو ازش گرفت تا داخل صندوق عقب بذاره.

روی صندلی کنار راننده نشست و بعد از نشستن راننده، آدرس مورد نظرش رو گفت. راننده که جوان بود و بنظر نمی رسید بیشتر از چهل سال سن داشته باشه، به راه افتاد و خواست طبق عادت همیشگیش سر صحبت رو باز کنه اما مسافر جوان خیلی بی حوصله و خسته بنظر می رسید پس اینبار جلوی پر حرفی هاش رو گرفت.

جونگکوک سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و به خیابون های چراغونی خیره شد. درخت های کاج تزئین شده و ریسه های سفید و قرمز نشون میدادن که چیزی به کریسمس نمونده و جونگکوک در قشنگ ترین شب های سال، بوسان رو تماشا میکنه. بوی خوش شیرینی ها و بیسکوییت های تازه ای که در قنادی ها پخته می‌شد، حس گرسنگی رو براش پررنگ تر می کرد.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now