Part18

585 94 13
                                    

سلام لابلیا دلم براتون تنگ شده بود و هی منتظر بود زمان آپ برسه، ریدرای جدید هم خیلی خوش اومدین عزیزای دلم😚 از پارت جدید لذت ببرین و ووت و کامنت هم لطفا یادتون نره💜

******

یک هفته ای از شبی که خونه ی تهیونگ مونده بود گذشته بود و از اون موقع دیگه بهش سر نزده بود. هرچند همدیگه رو سر کلاس میدیدن اما خلوت های دونفره طعم دیگه ای داشت.

شدیدا دلتنگ هم بودن ولی فرصتی هم برای نزدیک شدن به هم پیدا نکرده بودن و فقط تونسته بودن با هم تماس بگیرن تا حداقل کمی صحبت کنن.

سوار ماشینش شده بود و داشت از دانشگاه خارج میشد. اما با دیدن شخص آشنایی لحظه ای ایستاد. امروز با جونگکوک کلاس نداشت اما مطمئن بود که اون پسری که تنها از دانشگاه خارج شد جونگکوک بود. ماشینش رو به حرکت درآورد و از دانشگاه خارج شد. کمی جلوتر جونگکوک رو دید که بنظر امروز رو تنهایی به خونه میرفت. وقتی اون بلوز قرمز رنگ که تضاد قشنگی با پوست سفیدش به وجود آورده بود، توجهش رو جلب کرد، لبش رو گزید.

_ اون زیادی خوشگله! باید پیش خودم حبسش کنم تا کسی نبینتش. اون لعنتی هر روز داره دلبر تر میشه!

وقتی که فاصله‌ ی بینشون کم شد شیشه رو پایین داد و صداش کرد:

_ هی مرد جوان! افتخار‌ میدین برسونمتون؟

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش برگشت و با دیدنش لبخند خرگوشی ای زد. برای اینکه توجه کسی جلب نشه سریع سوار ماشین شد و کمربندش رو بست.

_ تهیونگ! مگه امروزم کلاس داشتی؟

_ اوهوم داشتم ولی بیا حرف از دانشگاه نزنیم. خیلی گرسنمه‌ و فقط میخوام برسیم خونه تا ناهار خوشمزه ای که مادرم داده رو بخوریم.

_ اما من باید به هیونگ خبر میدادم اگه قرار بود با تو بیام!

تهیونگ بیخیال نگاهی به آینه انداخت و جواب داد:

_ تو که بچه نیستی کلا دو دقیقه طول میکشه تا باهاش تماس بگیری و بگی: هیونگ! من امروز دیرتر میام خونه (کمی مکث کرد) شایدم اصلا نیام.

جونگکوک لباشو آویزون کرد.

_ اونوقت شب تنها میمونه.

تهیونگ بهت زده خندید:

_ نکنه اونم بچه‌س؟ کام آن! بهش بگو بره پیش‌ جیمین جونش. از وقتی اومده تو زندگی جیمین، دیگه جیمین مثل قبلا نمیاد بهم سر بزنه.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now