Part39

426 68 8
                                    

- اون گفت.. گفت پارک جیمین؟

درست در همون لحظه، ثانیه ها و دقیقه ها ایستاد. انگار که کسی با گرفتن کنترلی، صدای دنیا رو کم کرد و کل شهر در سکوت فرو رفت. مشتری ها و کارکنان حرکت میکردن و از جلوی چشم هاش می‌گذشتن اما چشم های اون فقط به دست خط درشت خودش روی اون دفترچه ی یادداشت میخ شده بود.  اون قطعا اشتباه نشنیده بود. اون دو کلمه... اون اسم و فامیلی آشنا... حتی اگر توهم هم زده بود، نمیخواست باورش کنه. نمیتونست به چیزی که شنیده اعتماد نکنه و به آسونی ازش بگذره. اون نباید این فرصت رو از دست میداد تا چیزی که سال ها به دنبالش بود، بدست بیاره. فوقش این بود که این راه رو هم امتحان میکرد و اگرچه به چیزی که میخواست نمی‌ رسید، حداقل پشیمونی عذابش نمیداد. نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته و چند دقیقه‌ توی افکارش گم شده. اما بالاخره صدای یکی از کارکنانش، اون رو به خودش آورد.

- سفارش هفتاد و سه حاضره.

یکی از پیک ها که منتظر سفارشی بود تا تحویل بده به سمت پیشخوان اومد تا غذایی که روی اون قرار داده شده رو ببره. اما با حرف رئیسش از حرکت ایستاد و به کار های عجولانه و شتاب زده ی اون نگاه کرد.

- این سفارش رو باید خودم ببرم. بعدی رو تو ببر.

دختر با عجله سوییچ ماشینش رو چنگ زد و همونطور که از پشت پیشخوان خارج میشد رو به یکی از دختر ها گفت:

- لوسی حواست به مشتری ها باشه من یه جایی باید برم.

و به سرعت باد از رستورانش خارج شد. ماشینش رو روشن کرد و به سمت آدرسی که از پارک جیمین داشت روند.
قلبش تند میزد و احساس میکرد عرق از شقیقه‌ش سرازیر شده. با کلافگی موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد. احساس خفگی میکرد و به شدت مضطرب بود. با حواس پرتی دستش رو روی کلید روی در گذاشت و فشارش داد. شيشه پایین اومد و هوای سرد آخر سال به صورتش برخورد کرد.
نگاه دیگه ای به آدرس انداخت و وارد کوچه ای شد. با دیدن ساختمان دو طبقه ای که بین اون آپارتمان ها کاملا مشخص بود، ترمز کرد و ماشین رو پارک کرد. بعد از برداشتن بسته ی غذا، به سمت در خونه ی دو طبقه رفت و زنگ‌ واحد دوم رو فشرد. نمیدونست صاحب خونه دیر جواب داد یا زمان کند گذشت، چون دیگه تقریبا داشت از جواب دادن اون ناامید میشد و دستش رو برای دوباره فشردن زنگ بالا می آورد.

از پله ها بالا میرفت و در همون حین قلبش مثل قلب گنجشک کوچیکی می تپید. دعا میکرد امیدی که در دلش روشن شده بود الکی نباشه.

...........

پایین گذاشتن گوشیش همراه شد با فرو رفتن بین بازو های مردی که بدجور بی تاب بود. حق هم داشت! چه کسی میتونست در برابر اون پسرک شیرین و دوست داشتنی صبر پیشه کنه؟ هرکس که اینطور نبود قطعا دیوونه بود.

بوسه های هوسوک پشت سر هم روی فکش نشستند. بوسه هایی محکم... بوسه هایی که بی طاقتی رو فریاد میزدن... و البته بی طاقتی رو به وجود جیمین تزریق میکردن. بوسه هایی داغ که پوست پسر رو می سوزوندن. بوسه هایی که به قصد پرستش روی جای جای گردن و فکش می نشستند. شاید بهتر بود انقدر سخت نگیره. در هر صورت تا یک ربع دیگه بهانه برای قطع کردن معاشقه می رسید و میتونست هوسوک رو متوقف کنه. پس بد نبود تا قبلش کمی با خواسته ی مرد راه بیاد... به جایی که بر نمیخورد، میخورد؟

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now