Part11

622 123 2
                                    

بعد از کش و قوسی که به بدنش داد، با کرختی روی تخت نشست و چشم هاشو مالید. نگاهی به ساعت انداخت که هشت و نیم صبح رو نشون میداد و خمیازه ای کشید.

به سمت سرویس بهداشتی رفت تا صورتشو اصلاح کنه و مسواک بزنه.
امروز باید به دیدن دکتر جیمین میرفت. این روزا کمی از دوست عزیزش غافل شده بود و نمیدونست وضعیت بیماریش چطوره.
از سرویس بیرون اومد و وقتی وارد آشپزخونه شد، مشغول درست کردن قهوه و صبحانه شد.

همین بین که منتظر بود تا تست هاش آماده بشن نگاهی به گوشیش انداخت و متوجه شد که چند پیام از طرف مدیر دانشگاه داره که ازش میخواد در جلسه ای بین اساتید شرکت کنه.

پوفی کشید و فعلا جوابی به پیام نداد. اون واقعا حوصله ی شرکت توی اون جلسات مسخره با یه مشت عصاقورت داده رو نداشت. اگه به جلسه نمیرفت قطعا خیلی ها خوشحال میشدن! هیچکس توجهی به حضور تهیونگ نمیکرد و میشه گفت بیشتر اساتید سعی نمیکردن باهاش صمیمی بشن.

براساس چیز هایی که شنیده بودن یا دیده بودن، بعد از اون اتفاق چند سال پیش، همه حفاظی دور خودشون کشیدن تا از کیم تهیونگ دوری کنن.

تهیونگ خودش هم از اینکه بین اساتید محبوب نبود خوشحال بود. خب راستش شاید خیلی خوش بین بود و همیشه نیمه ی پر لیوان رو میدید.

اون از نظر خودش هر کسی رو که باید توی زندگیش باشه، داشت. اون مادرش رو داشت، خواهرش رو، جیمین رو، شاگردای مهربونش رو، خدا رو، شغل مورد علاقه‌اش رو و خیلی چیز های دیگه؛ البته به جز یک چیز، یه همدم!

بله اون خیلی چیزا داشت اما هیچوقت نمیتونست در کنار اون ها خود واقعیش باشه. هرکسی توی زندگی تهیونگ، مشکلات خودش رو داشت. لازم نبود کسی از درون تهیونگ با خبر بشه. هر چند که تمام خانواده‌ش میدونستن تهیونگ غم هایی داره که برای خودش نگهشون میداره اما میذاشتن تهیونگ خودش تصمیم بگیره که درمورد مشکلاتش چیزی بهشون بگه یا نه.

بعد از خوردن صبحانه و تعویض لباس هاش تصمیم گرفت امروز رو با وسایل نقلیه ی عمومی به دیدن دکتر بره.

وقتی از آپارتمان خارج شد نور خورشید به صورتش تابید. قدم زنان به سمت ایستگاه مترو رفت و در همین حین از هوای آفتابی امروز لذت برد.‌ در سئول هوا معمولا بارونی یا ابریه.

...........

روی صندلی انتظار نشسته بود که صدای منشی توجهش رو جلب کرد.

_ آقای کیم. بفرمایید داخل دکتر منتظرتون هستن.

تهیونگ سری تکون داد و به سمت اتاق دکتر رفت.
با ورودش به اتاق صدای سرزنده ی دکتر رو شنید.

_ تهیونگ شی! خیلی وقت بود که ندیده بودمت!

تهیونگ لبخند با وقاری به مرد میانسال زد و با احترام جواب داد:

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now