Part33

465 68 19
                                    

هوای ابری و دلگیر آسمون رو خاکستری رنگ کرده بود. درخت ها تقریبا برهنه و خالی از برگ شده بودن و این نشون دهنده ی رسیدن فصل زمستان و شروع سال نو بود. سوز ضعیفی که روی پوست می نشست تا وقتی که همینطور کمرنگ بمونه، دلنشین بود. چراغ های کنار خیابان، مسیر رو روشن کرده بودن و برگ های خشک باقی مونده و معلق در سطح خیابون رو قابل دیدن میکردن.

رسیدن به خونه ی خانم کیم مساوی شد با دیدن هوسوک و جنی جلوی در. جونگکوک اولین نفر از ماشین پیاده شد و پشت سر اون، جیمین و تهیونگ هم از ماشین خارج شدن. کنار هوسوک و جنی قرار گرفتن و با دست های یخ زده شون به هم دست دادن.

- بنظر میاد خوب با هم رفیق شدین!

جنی در جواب جمله ی جیمین که کمی، فقط کمی، رنگ و بویی از حسادت داشت، چشمک پنهانی ای نثار هوسوک کرد و با کنجکاوی پرسید:

- عام... آره... مشکلش چیه؟

جیمین با غنچه کردن لب هاش، اظهار به بی تفاوتی کرد:

- هیچی.. هیچ مشکلی نداره!

هوسوک با لبخند کمرنگ و غرق در آرامشش، خیره نگاهش میکرد. دست هاش رو جلو برد و دست های کوچیک و یخ زده ی جیمین رو میون اونها گرفت. دست های هوسوک بر خلاف بقیه گرم بود و این به دلیل جیب هایی بود که تا لحظاتی پیش میزبان اون ها بودن.

- تهیونگ داری میری؟

جنی همونطور که به تهیونگ نزدیک میشد شال گردنش رو در آورد.

- آره یکم دیگه راه میوفتم..

- اینو بگیر و حتما هر وقت بیرون رفتی بپوشش.

تهیونگ شال گردن رو گرفت و گونه ی خواهرش رو همونطور که بغلش میکرد، بوسید.

- نگران نباش، حواسم هست. اوما کجاست؟

جنی با دست به داخل خونه اشاره کرد و از بغلش بیرون اومد.

- تو خونه‌س. بهش گفتم داخل منتظرت باشه.

تهیونگ با سر تکون دادن به سمت در رفت تا با مادرش خداحافظی کنه.

جونگکوک که برخلاف چند ساعت پیش، دیگه ناراحت نبود، با لبخندی سرشار از حس خوب، آهی کشید.

- کوک بنظر سرحال میاد!

این صدای متعجب هوسوک بود که به گوش رسید. جیمین لبخندی زد و ابرو بالا انداخت.

- شاید بخاطر اینه که کل دو ساعت قبل رو به عش...

- هی قرار نیست هر اتفاقی میوفته، عین خبرگزاری اعلام کنی! یکم راز دار باش!

جیمین بی توجه شونه بالا انداخت و کنار گوش هوسوک حرفش رو ادامه داد:

- کل دو ساعت قبل رو به ماچ و بوسه گذروندن و منه بدبخت همه ی وسایل تهیونگو جمع کردم!

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now