Part34

421 66 8
                                    

نفس هاش به سختی وارد ریه هاش می‌شد‌. احتمالا به خاطر نسیم خنکی بود که از دیشب تا همین حالا روی بدنش بوسه زده و سرما رو به پوستش هدیه داده بود. پرده ی حریر به آرومی تکون خورد و نسیم باز هم وارد اتاق شد. لرزی از سرما به بدنش افتاد و پتو رو بیشتر روی سرش بالا کشید. به سختی پتوی مچاله شده ی دور پاهاش رو باز کرد و پاهاش رو پوشوند. دم دیگه ای گرفت که با توجه به گرفتگی جزئی بینیش ناموفق در ورود به ریه هاش بود. پس بین لب هاش رو فاصله داد و اینبار از طریق دهانش نفس کشید. درسته که تونست هوای خنک رو فرو بده اما حالا متوجه گلو درد خفیفش هم شده بود.

بنظر قرار نبود امروز، روز خوبی باشه؛ چراکه از همین حالا گلو درد و گرفتگی بینی، برای بهم ریختن اعصابش پیش قدم شده بودن تا به درستی به وظیفه شون عمل کنن.  انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت؛ دیشب که وارد واحد آپارتمانش شده بود، فقط لباس هاش رو تعویض کرد و بدون توجه به پنجره ای که برای عوض شدن هوای اتاق باز کرده بود، توی تخت خزید و فراموش کرد پنجره رو ببنده. حالا هم اگر کاملا سرما نخورده باشه شانس آورده.

سرش رو توی بالش نرم فرو کرد و گونه‌ش رو به اون مالید. بم صدای خاصش رو به گوش دیوار های خونه رسوند و آه بلندی از لذت خوابیدن در اون تخت نرم کشید. عطر خوشی زیر بینیش پیچید و باعث شد لای پلک های خمارش رو باز کنه. چند باری پاک زد تا دیدش واضح بشه. بوییدن همون عطر گرم و خوش که بنظر متعلق به یک غذای لذیذ بود، موجب بلند شدن صدای اعتراض شکمش شد. دیگه وقتش بود یه تکونی به خودش بده و یه کاری برای گرسنگیش بکنه. به ناچار و با بی میلی، دل از بالشت کند و روی تخت نشست. موهاش رو با یک دست بهم ریخت و بعد دست هاش رو کاملا باز کرد تا کوفتگی بدنش برطرف بشه. به سرویس بهداشتی رفت و نگاهش به مرد ژولیده ی درون آینه خورد. موهاش موج دار شده بود و پلک ها، گونه ها و لب هاش پف کرده بودن. بعد از اینکه آبی به صورتش زد، از سرویس بیرون اومد و به دنبال حوله‌ش جلوی چمدونش که از دیشب باز مونده بود زانو زد. همونطور که با حوله‌ش صورتش رو خشک میکرد، جلوی پنجره رفت تا نگاهی به حیاط کوچیک جلوی پارکینگ بندازه. درست همون موقع بود که به یاد آورد اینجا تنها نیست و همسایه داره. دست زیر چونه زد و به مردی که توی حیاط مشغول پر کردن قالب های اردکی شکل از برف بود، خیره شد.

هوا بعد از برفی که دیشب باریده بود سوز ملایمی داشت و شهر سفید پوش شده بود. به پایان سال نزدیک شده بودن و اولین برف آخر سال باریده بود. مردی که اسمش رو به یاد نمی آورد، اردک های برفی رو از قالب درآورد و روی نیمکت کوچیک توی حیاط گذاشت. صدای لطیفی به آرومی مرد رو صدا کرد:

- جونی؟ صبحانه آماده‌س.

مرد سر بلند کرد و با لبخند چال داری به در خونه نگاه کرد و جواب داد:

- الان میام عزیزم.

تهیونگ کمی از پنجره خم شد تا بتونه در واحد اونها رو ببینه و همون لحظه مردی با بافت صورتی جلوی در دید. مرد دیگه که الان فهمیده بود اسمش جونیه، که البته قطعا اسم اصلیش نبود،  به سمت در رفت و با رسیدن به پرنس صورتی پوش و دلبرش، بوسه ای از لب هاش دزدید. لبخند مهربون و پررنگی روی لب های تهیونگ نشست و به آرومی زمزمه کرد:

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now