با سردرد همیشگیش از خواب بیدار شد. از بیخوابی و دردی که توی سرش می پیچید داشت به گریه می افتاد. گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت و به زحمت خودش رو به آشپز خونه رسوند، در کابینت داروهاش رو باز کرد. قرصی که دکتر در این مواقع بهش توصیه کرده بود رو برداشت و حبه ای ازش جدا کرد. لیوان آبی برای خودش پر کرد و قرص رو به دهانش انداخت و با جرعه ای آب اون رو فرو برد.
به سمت کاناپه ی توی نشیمن رفت و روش نشست و زانوهاش رو به بغل گرفت. به ساعت نگاهی انداخت و گوشیش رو برداشت تا ببینه امروز چند شنبهس. امروز پنج شنبه بود پس لازم نبود برای کار دومش به رستوران بره. اون فقط روز های زوج اونجا کار میکرد و روزهای فرد هم به آموزشگاه میرفت که کلاساش از ساعت چهار شروع میشد.تقریبا دو ساعت وقت داشت پس تلفن رک برداشت تا غذای سفارش بده و بعد از مرتب کردن خونهش به آموزشگاه بره.
با شنیدن صدای در از روی کاناپه بلند شد و به سمت در رفت. از چشمی نگاهی انداخت و با دیدن صاحبخونه ی مهربونش لبخندی زد و در رو باز کرد.
خانم کیم به تازگی همسرش رو از دست داده بود و به نسبت قبل شکسته تر شده بود. جیمین با لبخند قشنگش تعظیمی کرد:_ خانم کیم خوش اومدین! بفرمایید داخل.
خانم کیم به زحمت گوشه های لبش رو بالا برد و داخل شد. جیمین با دست به کاناپه اشاره کرد و کمکش کرد تا بشینه:
_ چند دقیقه صبر کنین تا براتون قهوه درست کنم.
تا خواست به سمت آشپزخونه بره صدای خانم کیم متوقفش کرد:
_ پسرم زحمت نکش فقط اومدم خودت رو ببینم حوصلم توی خونه سر رفته بود، دخترم رفته دانشگاه و تنها بودم، پس اومدم تا تورو ببینم.
جیمین حالا با وجود سردردی که کمتر شده بود، سرحال تر بنظر میرسید. کنار خانم کیم نشست و با لبخندی بهش خیره شد:
_ خانم کیم، ممنونم که من رو مثل پسر خودتون میدونین و به دیدنم میاید. برای منی که یتیم بزرگ شدم شما بهترین نعمت هستین. آقای کیم هم مثل پدرم بودن و به من لطف داشتن با رفتنشون این خونه بوی غم گرفته.
خانم کیم برای اینکه دوباره اشک توی چشم هاش جمع نشه تشکری کرد و بحث رو عوض کرد:
_ جیمین پسرم، میخواستم بهت بگم اگه فکر میکنی که... اگه فکر میکنی به پولت برای درمان بیماریت نیاز داری لازم نیست پول اجاره ی خونه رو بدی. هر موقع تونستی خودت رو درمان کنی و بعدش تواناییش رو داشتی پول اجاره رو ازت میگیرم. لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاری من هر روز میبینمت که میری سرکار و شب ها هم خسته برمیگردی. مطمئنم حتی غذا هم کامل نمیخوری و خیلی ضعیف شدی اینطوری نمیتونی ادامه بدی به کار کردن و به خودت آسیب میزنی! خواهش میکنم به حرفام به عنوان مادرت گوش کن.
YOU ARE READING
𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄
Fanfictionمن عاشقشم اما نه فقط بخاطر چیزی که بود؛ بلکه بخاطر چیزی که هستم، وقتی کنارشم. -------------- _ اگه ما بودیم، کدوم پایان رو انتخاب میکردی؟ _ وقتی اودت و شاهزاده باهم میمیرن و روحشون باهم به سمت بهشت پرواز میکنه. _ چرا؟اینطوری ما نمی تونیم عاشقی کنیم،...