Part4

799 145 8
                                    

با سردرد همیشگیش از خواب بیدار شد. از بیخوابی و دردی که توی سرش می پیچید داشت به گریه می افتاد. گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت و به زحمت خودش رو به آشپز خونه رسوند، در کابینت داروهاش رو باز کرد. قرصی که دکتر در این مواقع بهش توصیه کرده بود رو برداشت و حبه ای ازش جدا کرد. لیوان آبی برای خودش پر کرد و قرص رو به دهانش انداخت و با جرعه ای آب اون رو فرو برد.
به سمت کاناپه ی توی نشیمن رفت و روش نشست و زانوهاش رو به بغل گرفت. به ساعت نگاهی انداخت و گوشیش رو برداشت تا ببینه امروز چند شنبه‌‌س. امروز پنج شنبه بود پس لازم نبود برای کار دومش به رستوران بره. اون فقط روز های زوج اونجا کار میکرد و روزهای فرد هم به آموزشگاه میرفت که کلاساش از ساعت چهار شروع میشد.

تقریبا دو ساعت وقت داشت پس تلفن رک برداشت تا غذای سفارش بده و بعد از مرتب کردن خونه‌ش به آموزشگاه بره.

با شنیدن صدای در از روی کاناپه بلند شد و به سمت در رفت. از چشمی نگاهی انداخت و با دیدن صاحبخونه‌ ی مهربونش لبخندی زد و در رو باز کرد.
خانم کیم به تازگی همسرش رو از دست داده بود و به نسبت قبل شکسته تر شده بود. جیمین با لبخند قشنگش تعظیمی کرد:

_ خانم کیم خوش اومدین! بفرمایید داخل.

خانم کیم به زحمت گوشه های لبش رو بالا برد و داخل شد. جیمین با دست به کاناپه اشاره کرد و کمکش کرد تا بشینه:

_ چند دقیقه صبر کنین تا براتون قهوه درست کنم.

تا خواست به سمت آشپزخونه بره صدای خانم کیم متوقفش کرد:

_ پسرم زحمت نکش فقط اومدم خودت رو ببینم حوصلم توی خونه سر رفته بود، دخترم رفته دانشگاه و تنها بودم، پس اومدم تا تورو ببینم.

جیمین حالا با وجود سردردی که کمتر شده بود، سرحال تر بنظر میرسید. کنار خانم کیم نشست و با لبخندی بهش خیره شد:

_ خانم کیم، ممنونم که من رو مثل پسر خودتون میدونین و به دیدنم میاید. برای منی که یتیم بزرگ شدم شما بهترین نعمت هستین. آقای کیم هم مثل پدرم بودن و به من لطف داشتن با رفتنشون این خونه بوی غم گرفته.

خانم کیم برای اینکه دوباره اشک توی چشم هاش جمع نشه تشکری کرد و بحث رو عوض کرد:

_ جیمین پسرم، میخواستم بهت بگم اگه فکر میکنی که... اگه فکر میکنی به پولت برای درمان بیماریت نیاز داری لازم نیست پول اجاره ی خونه رو بدی. هر موقع تونستی خودت رو درمان کنی و بعدش تواناییش رو داشتی پول اجاره رو ازت میگیرم. لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاری من هر روز میبینمت که میری سرکار و شب ها هم خسته برمیگردی. مطمئنم حتی غذا هم کامل نمیخوری و خیلی ضعیف شدی اینطوری نمیتونی ادامه بدی به کار کردن و به خودت آسیب میزنی! خواهش میکنم به حرفام به عنوان مادرت گوش کن.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now