Part29

541 73 11
                                    

هر دو با لباس های خیس شده و موهای نمدار، وارد خونه شدند. بدن جونگکوک از سرمایی که روی تنش نشسته بود میلرزید و گاهی عطسه میکرد. عطسه ی دیگه ای باعث شد تهیونگ با بدبختی زمزمه کنه:

- اگر سرما بخوری هوسوک منو میکشه!

جونگکوک خندید و با آستینش صورتش رو پاک کرد. تهیونگ به آشپز خونه رفت تا قهوه آماده کنه و هنگامی که مشغول آماده سازی قهوه بود، پیامی براش ارسال شد. گوشی رو برداشت و با دیدن اسم فردی که به اندازه ی تمام دنیا ازش متنفر بود، اخمی کرد‌. با بی میلی پیام رو باز کرد. اون شخص منفور براش چند تا عکس فرستاده بود. عکس ها رو باز کرد و درست همون لحظه بود که تمام خوشی های روزی که در کنار جونگکوک گذرونده بود، به کامش زهر شد. باور اینکه اون لعنتی از رابطه ی مخفیانه‌شون با خبر شده بود، سخت بود. اون دقیقا توی همون کافه رستوران روی یکی از همون میز ها نشسته بود و ازشون عکس گرفته بود ولی تهیونگ متوجه حضورش نشده بود.

حس پشیمونی و نگرانی وجودش رو گرفته بود. اون نتونسته بود مراقب جونگکوک باشه. نتونسته بود با احتیاط عمل کنه و حالا توی دردسر افتاده بود. هر‌چند اون مرد نمیتونست آسیبی به جونگکوک بزنه. هیچ کاری نمیتونست بکنه.
ولی با پیامی که بعد از اون عکس ها براش ارسال شد، فهمید یک کار بود که مرد میتونست انجام بده. کاری که دفعه ی قبل هم کرده بود. اما این بار قرار نبود اون برنده بشه. گوشیش رو خاموش کرد و روی کانتر گذاشت. سنگینی نگاه جونگکوک رو حس میکرد، پس چهره ی سرحالی به خودش گرفت و مشغول ریختن قهوه شد. فنجان قهوه رو به دست گرفت و به سمت نشیمن رفت. فنجان رو به دست جونگکوک داد و قیل از اینکه جونگکوک بتونه لب باز کنه و تشکر کنه، به اتاقش رفت. بعد از پیدا کردن حوله ای تمیز از اتاق بیرون اومد و پیش جونگکوک نشست. حوله رو روی موهاش انداخت و به چشمای کنجکاوش نگاه کرد. با حوصله حوله رو روی موهای نمدارش حرکت داد تا موهاش رو خشک کنه.

- میخوای دوش بگیری؟

جونگکوک سرش رو به معنای نه تکون داد. تهیونگ بوسه ای به گونه‌ش زد و جواب داد.

- پس من میرم دوش بگیرم. توی کمدم لباس هست، هر کدوم خواستی بردار و لباساتو عوض کن. ممکنه مریض بشی. باشه؟

جونگکوک دست تهیونگ که مشغول خشک کردن موهاش بود، متوقف کرد و سر تکون داد.

- باشه. خودم میتونم موهامو خشک کنم برو به کارت برس.

تهیونگ ایستاد و با برداشتن حوله ای به سمت حموم رفت. وارد حموم شد و در رو پشت سرش بست. موهاش رو کلافه بهم ریخت و به سمت وان رفت. شیر آب گرم رو باز کرد تا وان رو باهاش پر کنه و بعد از اضافه کردن شامپو بدن، مشغول درآوردن لباس هاش شد. فکر های زیادی توی سرش می چرخید و کلافگی به وضوح در حرکاتش دیده می شد. هر بار که زندگیش رو به راه می شد و طعم آرامش رو می چشید، مانعی سر راهش قرار میگرفت و مشکلات جدید راهشون رو به زندگیش باز می کردند. حتی گرمای لذت بخش آبی که با قرار گرفتنش توی وان، بدنش رو احاطه کرد هم نتونست آرومش کنه و ذهنش رو از فکر کردن به افکار منفی متوقف کنه. اخمی که روی صورتش نشسته بود، از بین نمیرفت و ماهیچه های بدنش منقبض شده بودند. سر ش رو به بدنه وان تکیه داد و چشم هاش رو بست. بلکه شاید بتونه کمی از افکار مزاحمش دور بشه.

𝐒𝐖𝐀𝐍 𝐋𝐀𝐊𝐄Where stories live. Discover now