دوستان جدید

1.1K 306 72
                                    

فصل اول

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل اول

جان با جدیت تمام، با یارش تمرین می کرد. عرق از سر و رویش در حال چکیدن بود و خستگی کم کم بر وجودش غلبه می کرد اما ذره ای از حرکت نمی ایستاد.

چن و چنگ هم با یکدیگر در حال تمرین بودند اما چن هم چنان از او ناراحت بود و در هنگام تمرین، به هیچ عنوان نگاهش را روی صورت او نمی انداخت!

برخلاف بدن ظریفش، ضربات محکمی به چنگ وارد می کرد و اصلا فرصت حمله به او نمی داد. چنگ هم فقط مجبور به دفاع بود و با ناباوری به این امگای خشن نگاه می کرد!

اولین بار بود او برای این که با کسی دوست شود این قدر در تلاش بود و حتی با چنگ که دوست چندین ساله اش بود، دست به گریبان شده بود!

کلاس به پایان رسید و شاگردان برای تعویض لباس به سمت کمد هایشان رفتند. اما جان در گوشه ای از سالن تمرین ایستاده بود، آب می نوشید و عرق صورت و گردنش را با حوصله خشک می کرد.

چن که لباس هایش را عوض کرده بود پیش جان رفت و با خوشحالی گفت: جان خسته نباشی!...چرا لباساتو عوض نمی کنی؟؟

جان زیر چشمی نگاه گذرایی به چن انداخت اما جوابی نداد.

چن باز خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای استاد را شنید که جان را صدا کرد و جان بدون گفتن حرفی با قدم های سریع پیش استاد رفت.

استاد چیزی را به جان می گفت. جان سرش را بالا گرفته بود و با همان صورت نسبتاً گرفته اش به او نگاه می کرد و به صحبت هایش گوش می داد.

چن قصدِ رفتن به پیش جان را داشت که یهو چنگ بازوی او را گرفت و با همان لحن عبوسش گفت: ساعت ما تموم شده...بیا برادرم اومده دنبالمون!

چن با ابروان در هم رفته اش نگاه گذرایی به چنگ انداخت و دستش را با تندی کشید. با دلخوری و خشم گفت: خودت برو...من باهات نمیام!!!

چنگ باز هم بازویش را گرفت و با جدیت گفت: بهت گفتم بیا بریم!

چن که بسیار لجباز تر از چنگ بود، دوباره دستش را کشید و گفت: گفتم نمیام!...من تا جان این جاس پیشش می مونم...الان منو اون با هم دوستیم!

چنگ نیشخندی زد: اون که چیزی نگفت!

چن: تو خنگی چیزی حالیت نیست...اون منو ازت جدا کرد تا تکه تکت نکنم!...بهم لبخند زد...پس...پس یعنی باهام دوسته...تو هم اگه مشکلی داری برو!!!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now