پیغام ییبو

710 219 247
                                    

فصل چهارم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل چهارم

در جلسه ی بعد کلاس کنگ فو، استاد نکات لازم را به شاگردان یاد آوری کرد.

بعد از جمع آوری رضایت نامه ها برگه ای به دست شاگردان داد. در آن برگه وسایل مورد نیازی که باید به همراه داشته باشند ذکر شده بود.

چن ابرویی بالا انداخت، نفسش را بیرون داد و گفت: خوب بیا ببینیم چی باید ببریم!

ناگهان با خواندن موردی، چشمانش کم مانده بود از حدقه خارج شود!

سرش را به جان نزدیک کرد و بی صدا گفت:جااان!... اینو بخون!!!

جان نگاه متعجبش را به چن داد و بی صدا گفت: آخه اینم گفتن داره؟!...قرص سرکوب کننده!!!

این را گفت و هر دو بی صدا شروع به خندیدن کردند!

چنگ ابرویی بالا داده بود و متعجب به آن دو نگاه می کرد. کاملا قابل حدس بود که علت خنده هایشان چیست؛ پس تنها سرش را به نشان تاسف تکان داد و رویش را از آن دو برگرداند!

هر سه نفرشان برای اردو داوطلب شده بودند و‌ استاد راضی بود از این که جان قرار بود در این اردو شرکت کند.

پس دیگر خبری از ساعات اضافه ی تمرین بعد از کلاس نبود.

روز اردو، صبح زود کوله پشتی را روی دوشش انداخت و از خانه خارج شد.

آسمان هنوز تاریک و خیابان ها خلوت بود. با سرعتی زیاد شروع به دویدن کرد. چرا که نمی خواست در این تاریکی و خلوتِ صبحگاهی، گرفتار گرگ های ولگرد شود.

پنج دقیقه ی اول را هم چنان می دوید. در همین حین متوجه ماشینی شد که از روبرویش می آمد.

ماشین بوق کوتاهی زد و متوقف شد.

شیشه ی عقب ماشین پایین آمد. چن سرش را بیرون و جان را صدا زد: هی جان، بپر بالا!!!

جان سوار شد و ماشین به راه افتاد.

چن که روی صندلی عقب بین جان و چنگ نشسته بود گفت: نچ نچ نگاش کن خیس عرق شده...پسر چرا پیامامو ندیدی؟؟ بهت گفتم من میام دنبالت!..از شانس من، تو دیشب عین مرغا زود خوابیدی!!!

جان متعجب نگاهی به گوشی اش انداخت و با خجالت گفت: راست میگی!..بازم ممنونم!

چن : قابل نداشت!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now