نفرت ییبو

859 255 70
                                    


سر چهارراه بوکان با یکدیگر قرار گذاشتند و به سمت خانه ی چنگ راه افتادند.
***

خانه ی چنگ هم مانند خانه ی جان بزرگ و دلباز بود.

چنگ، هایکوان و خانم ژائو به استقبال جان و چن آمدند و به آنها خوش آمد گفتند.

هایکوان با خوش رویی جلو رفت: خوش اومدین پسرا!

چنگ: خوش اومدین، به موقع اومدین!

جان: خیلی ممنونم!

وارد اتاق پذیرایی شدند و آن جا بود که خانم ژائو به استقبال جان و چن آمد، به آن ها خوشامد گفت و سپس به سمت مبل ها راهنماییشان کرد.

چنگ و هایکوان هم کنار جان و چن جای گرفتند.

چن با ذوق گفت: دیدی جان؟ خونه ی چنگ هم مثل خونه ی شما بزرگه. من عاشق خونه ی بزرگم! بزرگ تر شم واسه خودم یه خونه ی خیلی بزرگ میخرم...ترجیحا زمینی باشه!

هایکوان لبخندی زد: خیلی هم عالی، مارو هم دعوت کنی ها یادت نره!

چن: حتمااا!دلم میخواد کلاس آشپزی هم برم!

چنگ با تعجب ابرویی بالا داد: آشپزی؟؟

چن: آره من عاشق آشپزیم، میخوام کلی غذاهای خوشمزه یاد بگیرم و بپزم!

هایکوان: رشته ی دانشگاهیتو آشپزی انتخاب نمیکنی؟!

چن: راستش نه...به نظرم آشپزی نمیتونه شغل اصلی من باشه...بیشتر میتونه یه سرگرمی باشه.

چنگ سری تکان داد: موافقم!

هایکوان: درست میگی، مطمئنم موفق میشی!...خوب جان تو به چی‌ علاقه داری؟؟

جان: خوب، من بیشتر به هنر علاقه دارم.

چنگ: هنر؟ چطور هنری؟؟

جان: نواختن، خوانندگی و نقاشی!

هایکوان: وای عالیه، میتونی بنوازی؟؟

جان: آره، فلوت و یه کمی گیتار!

چن: وااایییی چه عالی!!!

هایکوان: این خیلی عالیه جان...خوندن چی؟؟ بلدی بخونی؟؟

جان با خجالت سرش را به نشان تایید تکان داد!

چن: واااییی چرا بهمون نگفتی میتونی بخونی؟؟ تورو خدا یه کم بخون، تورو خدااا!

در همین حین خانم ژائو با سینی حاوی قهوه و کیک شکلاتی وارد پذیرایی شد: پسرا! اول یه چیزی بخورید بعدا برای بازی کردن وقت زیاد دارین!

جان: ممنون خانم ژائو.

چن: خیلییی ممنونم!

مادر: نوش جان، من دیگه میرم شما راحت باشین.

هایکوان: شما بفرمایین مادر، من اینجا هستم.

دقایقی با یکدیگر در مورد مدرسه، دانش آموزان، انواع رشته های دانشگاه و علایقشان صحبت کردند.

 OK (Completed)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu