بخشش یا نفرت؟

819 214 217
                                    

فصل چهارم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل چهارم

مادر: روزی که جان گم میشه، روزی بوده که برای اردوی رزمیش ساعت پنج صبح از خونه خارج میشه که توی راه چند تا آلفا اونو داخل یه کوچه میکشونن و..با چاقو زخمیش میکنن.

ییبو وحشت زده لب زد: هـ..هومین بوده...خودش بوده...همونه!!!

مادر: نمیدونم ولی جان برای حفظ جون خودش کار خطرناکی انجام میده...اون...یکی از اون آلفا هارو...میکُشه!!!

ییبو ذره ای برای دوست یک ساله اش دلسوزی و یا ابراز ناراحتی نکرد. اخم هایش را در هم کشید و زیر لب گفت: حقت بود!!!

مادر متعجب پرسید: چی؟؟

ییبو به خودش آمد. اشک های روی گونه هایش را پاک کرد و جواب داد: هیـ..هیچی...خب...خب بعدش چی شد؟؟

مادر: وایسا ببینم جان از خونه رفت یا نه!

مادر به آرامی در اتاق را باز کرد و به بیرون سرکی کشید؛ اما جان از خانه خارج شده بود.

مادر ادامه داد: وقتی زخمی میشه یکی نجاتش میده.

ییبو از عمق وجودش نفس راحتی می کشد: آااااه.... خدایا شکرت، ممنونم!!!...خب، بعدش؟؟

مادر با تاسف گفت: جان اون قدر مضطرب میشه که با اون شخص به آمریکا میره...برای پنج سالِ تموم اون جا میمونه و خودشو مخفی میکنه.

در همین حین ییبو با شنیدن این حرف مات و مبهوت ماند. با درماندگی زیر لب زمزمه کرد: خدای من...باورم نمیشه!!!

مادر: آره...حدودا ده روز بعد از تموم شدن مرخصیت، جان بر می گرده خونه!!!

ییبو متعجب گفت: یعنی دو...دو ماه پیش؟؟

مادر: آره...من این دو ماه رو باهاش رفتم نیویورک... رفته بودم پروژشو ببینم...ییبو، به معنای واقعی عالی شده بود!

ییبو در همین حین با ذوق و کنجکاوی پرسید: چی...چی عالیه؟؟...کدوم پروژه؟؟

مادر: جان داره یه شرکت جدید رو به اسم اختصاصی خودش راه اندازی میکنه!... اینا مهم نیست پسرم...جان مدام فکر میکنه تو بخاطر اتفاقی که پنج سال پیش سرش اومد مقصری...ولی من که میدونم اون کار تو نبوده، مگه نه؟؟

 OK (Completed)Where stories live. Discover now