گذری از آینده

2.9K 458 121
                                    

«رایحه ها دیر یا زود از بین خواهند رفت و فراموش خواهند شد. تنها چیزی که تا ابد در یاد ها می ماند عشق است...تنها مادرم با کلام و عشق مادرانه اش برای من جاودان ماند.

اما در مورد تو دقیقا نمی دانم چند سال می گذرد.
نه چهره ات را به یاد دارم، نه صدایت و نه رایحه ات اما به خوبی تک تک جملاتت را در ذهنم حک کرده ام.
این من هستم...»

امضا : OK

_____

فصل اول

به یادداشتی که در تمام این مدت به همراه داشت نگاهی انداخت و متنش را زیر لب خواند:

از این که خودت باشی خجالت نکش در آن صورت، قول سرزمینی را به تو خواهم داد که در آن کسی تو را کمتر از یک پادشاه نخواهد شناخت!

از یک مادر امگا به پسرش.

کاغذ را با دقت تا کرد. نزدیک بینی اش برد و استشمامش کرد. رایحه ی مادرش به کل از بین رفته بود.

کاغذ را در جیب کتش قرار داد. نفس عمیقی کشید و گفت: یوچن؟

چن: بله قربان؟

_ یه چیز جالبیو برات تعریف کنم؟!

چن: البته!

از روی صندلی اش برخاست. قامتش را صاف کرد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. با آرامش و اقتداری که زبانزد تمام نژاد ها، چه اصیل و چه غیر اصیل بود، شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.

یوچن تماما حواسش معطوف او بود و با نگاهش آن امگا را تحسین می کرد.

_ یادته همیشه اون جمله ی معروف مادرمو واست می گفتم؟

چن با احترام پاسخ داد: امکان نداره فراموش کنم قربان!

_ قبلا نمی دونستم منظور مادرم از کلمه ی پادشاه دقیقا چی بود...بارها می خواستم ازش بپرسم...اما هر موقع که این جمله رو برام تکرار می کرد اون قدر منو به خودش جذب می کرد که دیگه اهمیتی نمی دادم...فقط با خودم تکرارش می کردم...مادر من به معنای واقعی، این کلمه رو درک کرده بود...خیلی دنبال معنی این کلمه گشتم اما بعده ها متوجه شدم که هر کسی معنی خاص خودشو از این کلمه داره...اونم با توجه به اطرافیانش، خواسته هاش و....اصالتش...واست مثال می زنم...از مادرم که بخوام شروع کنم که عزیزترین شخص زندگیم بود، می تونم بگم اون واقعا ملکه و در عین حال، پادشاه زندگیش بود...کلمه ی پادشاه برای اون این معنیو داشت شغلی داشته باشه که عاشقش باشه، نقاش بودن!....این که خانم خونش باشه...این که عاشقانه برای پسرش که من بودم مادری کنه حتی با این که پدرم باهاش بد رفتار می کرد اما همیشه جلوی ابهت مادرم نمی تونست خیلی عرض اندام کنه....این که به منم مثل خودش پادشاهی کردن رو یاد بده!...برای پدرم این معنیو داشت که یه همسر و پسر آلفا داشته باشه....مدام به بار بره و هر شب بعد از مست کردن به خونه بیاد...اما...برای من این معنیو داشت که...خودم باشم!

 OK (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang