جناب لی دونگ ووک، مدیر دبیرستان آینده ی روشن
ایشون یه آلفا هستن.😍🥂
_____مدیر: با خانوادت تماس میگیرم که تعهد نامه امضا کنن.
جان با ترس به مدیر نگاه کرد: نه جناب مدیر...لطفا به خانوادم اطلاع ندین!
مدیر: چرا؟!
جان سرش را پایین انداخت: چون، چون نمیخوام اونا درگیر مشکلات مدرسه بشن.
مدیر چند ثانیه سکوت کرد و سپس گفت: به یه شرط بهشون چیزی نمیگم.
جان سرش را بالا گرفت و با تردید پرسید: چـ..چه شرطی قربان؟؟
مدیر: به شرطی که دیگه اینجور اتفاقی نیفته.
جان با تعجب گفت: قربان اونا اول منو اذیت کردن من باهاشون کاری نداشتم، باور کنین!
مدیر: باور میکنم جان، ولی تو هم به اونا آسیب زدی...من باید به خانواده هاشون جواب پس بدم.
جان باز هم با آزردگی سرش را پایین انداخت.
مدیر: بهم قول میدی اگه بازم خواستن اذیتت کنن بیایی بهم اطلاع بدی و دیگه خودت باهاشون درگیر نشی؟ اگه این قول رو بهم بدی منم از این که به خانودت اطلاع بدم صرف نظر میکنم.
جان مردد بود و شک داشت که آلفا ها این بار هم دست از سرش بردارند اما چاره ای جز دادن این قول دروغین نداشت. باید قبول می کرد تا پای مادرش به اینجا باز نشود و باعث ناراحتی او نشود.
آب گلویش را قورت داد و با شک سرش را تکان داد: چشم.
مدیر: جان، به من نگاه کن.
جان به سختی سرش را بالا آورد و به صورت مدیر نگاه کرد.
مدیر: بگو که قول میدی باهاشون درگیر نمیشی و از این به بعد هر چی بشه خودت بهم اطلاع میدی.
جان همان طور که به سختی به مدیر نگاه می کرد من من کنان تکرار کرد: قول میدم...هر چی بشه،بهتون اطلاع بدم.
مدیر لبخند محوی زد: نگران نباش دیگه این اتفاق نمیفته که بخوان بازم بیان سراغت!..یه گوشمالی حسابی بهشون میدم...پس دوست ندارم قول دروغین بدی.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...