عذر خواهی

801 289 75
                                    

آن روز در مدرسه، مدیر از غیبت جان مطلع شد

Hoppsan! Denna bild följer inte våra riktliner för innehåll. Försök att ta bort den eller ladda upp en annan bild för att fortsätta.

آن روز در مدرسه، مدیر از غیبت جان مطلع شد. به هیچ عنوان دلش نمی خواست این موضوع همین طوری حل نشده رها شود.

به یاد مکالمه های چن و جان افتاد.

به علاوه مدیر قبل از ورود به کلینیک، مکالمه ی چن و جان را شنیده بود!

به جان حق می داد که نتواند در مورد این موضوع صحبت کند اما او به عنوان مدیر مدرسه در برابر بچه ها مسئول بود. پس نباید اجازه میداد این گونه اتفاق، دوباره تکرار شود.

-----

باز هم آن صحنه های شرم آور و وحشیانه ی آن آلفا جلوی چشمان جان رژه می رفتند. اما از طرفی به شدت خوش حال بود که سالم است و آن اتفاق وحشتناک بر سرش نیامد.

تنها حسی که در حال حاضر نسبت به آن آلفا داشت، تنفر بود. فکرش را هم نمی کرد که این اصیل زاده ها تا این حد می توانند پست فطرت و بی نزاکت باشند.

مادرش به او اجازه داد امروز را با خیال راحت استراحت کند اما باز هم نگران حال پسرش بود.

ولی از طرفی می دانست اگر موضوع مهمی باشد حال جان خیلی بدتر از الانش خواهد بود و مسلما موضوع را با او در میان می گذاشت.

در این مدت از پدر جان هم هیچ خبری نبود؛ یا اگرم می بود جان از حضورش در خانه با خبر نبود.

مادر هم به هیچ عنوان در مورد آن مرد صحبتی نمی کرد اما به این معنا نبود که هیچ اهمیتی به این موضوع نمی دهد.

مادر در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بود که صدای جان را شنید.

جان در حالی که چشمان خواب آلودش را می مالید، با صدای آهسته اش گفت: سلام مامان!

مادر با صدای جان برگشت و با دیدن چهره ی خواب آلود و موهای آشفته ی پسرش لبخند بزرگی زد: سلام به پسر قشنگم! صبحت بخیر عزیزم، بیا این جا!

این را گفت و دستانش را باز کرد.

جان لبخندی زد، به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت.

مادر: پسر خوشگل من خوب خوابیدی؟؟ الان حالا بهتر شده؟؟

جان سرش را تکان داد: اوهوم...خوبم مامان!

 OK (Completed)Där berättelser lever. Upptäck nu