شهربازی

818 251 91
                                    

بالاخره انتظار به پایان رسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


بالاخره انتظار به پایان رسید.

صبح خیلی زود از خانه بیرون آمد و با قدم هایی سریع به سمت مدرسه رفت.

در ذهنش هزاران فکر گذشت.

یعنی الان حال جان خوب است؟
آیا به مدرسه میاید یا نه؟

اما این را می دانست که جان به خاطر کار بی رحمانه اش از او تنفر دارد.

ییبو همین که ببیند او امروز به مدرسه آمده و با دوستانش مشغول است، از نگرانی اش کم می شد!

فقط باید او را می دید!

زودتر از موعد به مدرسه رسیده بود.

کوله پشتی اش را در کلاس گذاشت و به حیاط آمد.

دانش آموزان کمی در حیاط حضور داشتند چون کلاس ها تقریبا یک ساعت دیگر شروع می شدند.

برای محض اطمینان، به کلاس جان رفت و سری به آن جا زد اما هنوز هیچ کدام از دانش آموزان این کلاس، به مدرسه نیامده بودند.

به حیاط برگشت، روی یک نیمکت نشست و به درب ورودی چشم دوخت.

دانش آموزان سال های مختلف و معلم ها یکی پس از دیگری وارد می شدند.

ییبو حتی یک لحظه هم چشمش را از درب ورودی بر نمی داشت.

کمی گذشت که چنگ و چن را با هم دید.

آدرنالین خونش بالا رفت و منتظر دیدن جان بود اما جان با آن ها نبود!!!

فقط آن دو نفر با هم بودند!!!

متعجب و حیرت زده از جایش برخاست و با بهت و نگرانی زمزمه کرد: پـ..پس، پس جان کجاس؟؟...چرا، چرا با اونا نیومده؟؟

سریع به سمت درب ورودی دوید و به دانش آموزان نگاه کرد. چشمانش را بین آن ها چرخاند اما جان را بین آن ها ندید!

به معنای واقعی نگران شده بود. اگر جان بلایی سر خودش می آورد چه؟؟

اگر مریض شده باشد، چه؟؟

با نگرانی دستانش را بین موهایش برد و زمزمه کرد: حالا، حالا چیکار کنم؟؟...چیکار کنم...باید ببینمش، باید باهاش حرف بزنم، ولی چطوری؟؟

 OK (Completed)Where stories live. Discover now